یافتن پست: #لحظه

`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
در CARLO
این روزها

دلم میخواهد خــرمـایـی بخورم


 و فـاتـحه ایـی بخوانم برای روحـــــم..

شادیـش ارزانــی آنهایی که رفـــــــــــــــتـنـش را لحظه شـمـاری میکردند…

دیدگاه  •   •   •  1392/09/19 - 13:58
+4
xroyal54
xroyal54

نمیدانم،


تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم،


یا نفسم را به اندازه ی تو !؟


نمیدانم،


چون تو را دوست دارم نفس میکشم،


یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم !؟


نمیدانم،


زندگی من تکرار دوست داشتن توست،


یا تکرار دوست داشتن تو، زندگی من ؟!


 


 


تنها می دانم : که دوست داشتنت...


 لحظه ،


لحظه ،


لحظه ی


زندگیم را می سازد،


 


وعشقت ...


ذره ،


ذره،


ذره ی


وجودم را...!


 


 


 



 

دیدگاه  •   •   •  1392/09/17 - 23:56
+7
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

جای من خالیست

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟...

من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟....

می شود برگشت...

می شود برگشت و د ر خود جست وجویی داشت

در کجای کودک ده ساله در دلواپسی گم شد

در کجا دست من و سیمان گره خورده اند

می شود برگشت...

تا دبستان راه کوتاهیست

می شود از رد باران رفت

می شود با سادگی آمیخت

می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد

می شود کیفی فراهم کرد

دفتری را می شود پر کرد از آئینه و خورشید

در کتابی می شود روئیدن را تماشا کرد

من بهار دیگری را دوست می دارم

جای من خالیست

جای من در میز سوم در کنار پنجره خالیست

جای من در درس نقاشی

جای من در جمع کوکب ها

جای من در چشم های دفتر خورشید

جای من در لحظه های ناب

جای من در نمره های بیست

جای من در زندگی خالیست

می شود برگشت...

اشتیاق چشم هایم را تماشا کن



می شود در سردی سر شاخه های باغ جشن رویش بیافروزیم

دوستی را می شود پرسید

چشم ها را می شود آموخت

مهربانی کودکی تنهاست

مهربانی را بیاموزیم...

دیدگاه  •   •   •  1392/09/17 - 19:00
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

کاش می‌دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می‌تابانی



بال مژگان بلندت را

می‌خوابانی

آه وقتی که توچشمانت

آن جام لبالب از جان‌دارو را

سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می‌گذرد

روح گل‌رنگ شراب

در تنم می‌گردد

دست ویرانگر شوق

پرپرم می‌کند ای غنچه رنگین، پرپر



من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطان خواهش را

در آتش سبز

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می‌بینم



بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

کاش می‌گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است



فریدون [!]

دیدگاه  •   •   •  1392/09/17 - 18:49
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه لحظه رفتم دمه یخچال دیدم سالاد الویه تو یخچاله. خواستم برم از تو کوچه ببینم واقعا خونه مونه؟ درست اومدم؟
دیدگاه  •   •   •  1392/09/16 - 21:42
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

پسری که تو را دوست داشته باشد تنت را عریان نمیکند بانو!!



بلکه لباس عروس بر تنت میکند...



بفهم ! عشق اگر واقعا عشق بود ،



لذت آن بوسه بر پیشانی خیلی بیشتر از لب دادن بود...



اگر عشق واقعا باشد ، همان دستانت را که میگیرد




حتی برای یک لحظه دیوانه ات میکند



از برق چشمانم مست میشوی




احتیاج به هم آغوشی و همخوابی نیست ..



خلاصه رفیق سرت را درد نیاورم




اگر عشقت مردانگی داشته باشد از دوری یکدیگر هم لذت میبرید



چون مطمئن هستی



جایت در میان قلبش ثابت و دست نخوردنی ست!!



لازم نیست هر روز هفت قلم آرایش کنی



که مبادا خوشکل تر از تو دلش را ببرند

خیالت تخت است که تو باهمان قیافه و خود واقعی ات

حاکم ذهن او هستی....

این مطمئن بودن از رابطه یعنی بالیدن به خود و افتخار کردن به سرنوشت ؛

که یه مرد توی زندگی داری

تا همیشه تکیه گاهته و یقین داری که تنها انتخابش توی زندگی تو هستی و بس...

دیدگاه  •   •   •  1392/09/16 - 21:15
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



ترم زندگیتون بی مشروطی
لحظه هاتون همیشه پاس
سایه حذف از زندگیتون به دور
معدل شادیتون ۲۰ باد
روز شما ، روز دانشجو مبارک
======
البته منم داشنجو هستم مثل شماها میتونید به منم تبریک بگید




دیدگاه  •   •   •  1392/09/16 - 18:43
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم

اما امروز

به اینکه در یک لحظه یک نفر از چشمم بیفتد

شدیدا معتقدم ....




دیدگاه  •   •   •  1392/09/14 - 18:22
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



کاش می شد اشک میشدم توی چشاش

تو لحظه های بی کسی سربخورم روگونه هاش

کاش میشدقلبشو من دست بگیرم

راه شکستنو براش بست بگیرم

کاش میشددلتنگی هاتموم بشه

دنیا به بی رحمی محکوم بشه





دیدگاه  •   •   •  1392/09/14 - 18:10
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بزرگترین مصیبت میدونید چیه ؟
اینکه کسی نتونه احساسشو بیان کنه
نه اینکه شعر بگه نه
نه اینکه قطعه ادبی بگه نه
فقط با کلمات طوری حرف بزنه که مخاطبش
اونطرف مثلا اگه جاش گرمه وطرفش میگه
سردمه
سرمارو احساس کنه
گاهی حتی کلمه هم لازم نیس
فقط روح ها به هم میپیوندند
واصلا حرفی زده نمیشه
میبینی دوستت که مجازیه
مثلا تهرانه یا همدانه یا شیرازه
یعنی کیلومتر ها فاصله داره
ودرست تو لحظه ای که تو به فکر چیزی هستی
یه یاداشت برات میفرسته
دقیقا اونیه که میخواستی
فدای همه دوستایی که روحشون بسته به جونمه
ومن خوشبختم
خوشبختم که شما ها رو دارم
باور کنید اگه این نوشته ها نبود
اگه اون کامنتها ویاداشتها وپیامها نبود
خیلی وقت پیشا ترکیده بود
این اتشفشان بغضهای گلوگیرم
دیدگاه  •   •   •  1392/09/14 - 16:27
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ