یافتن پست: #لحظه

saman
saman
مار از پونه، من از مار بدم می‌آید
یعنی از عامل آزار بدم می‌آید
هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم می‌آید
کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می‌آید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم می‌آید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم می‌آید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید
لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید
دیدگاه  •   •   •  1392/06/29 - 23:40
+2
saman
saman

چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم


شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشم


همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم


چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟
که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم


لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست
یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم


اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم


تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش
من به افسانه نیما به تو می اندیشم


نه به اندیشه ی زیبا ،‌نه به احساس لطیف
که به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم


تو به زیبایی دنیایِ که می اندیشی؟؟
من که تنها به تو، تنها به تو می اندیشم

دیدگاه  •   •   •  1392/06/29 - 23:37
+2
saman
saman
من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد
صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد
من آن شهابِ شرار آشنای شعله ورم
که جز برای زمین خوردن آفریده نشد
من آن فروغِ فریبای آسمان گردم
که با تمام درخشندگی سپیده نشد
من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد
نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج
حریرِ عصمتِ پیراهنش دریده نشد
من از تبار همان شاعرم که سروِ قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد
همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم
که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد
رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو
اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/29 - 23:36
+2
saman
saman

مرز جنون


کلماتم را 
در جوی سحر می‌شویم 
لحظه‌هایم را 
در روشنی باران‌ها 



تا برای تو شعری بسرایم، روشن 
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام 
سخنانم را 
در حضور باد 
این سالک دشت و هامون 
با تو بی‌پرده بگویم 
که تو را 
دوست می‌دارم تا مرز جنون 


(دکتر شفیعی کدکنی)

دیدگاه  •   •   •  1392/06/29 - 19:43
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
زندگی چون قفسی است قفسی تنگ پر از تنهای و چه خوب است لحظه غفلت ان زندانبان بعد از ان هم پرواز................
دیدگاه  •   •   •  1392/06/27 - 23:17
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یادت باشد:


تنها برگ هایی زیر پا می افتند


که برای لحظه ای رقص در باد شاخه ی خود را فراموش می کنند
دیدگاه  •   •   •  1392/06/27 - 20:02
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/27 - 17:57
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
میدانم که یکی از روزهای مبهم دور…
وقتی جلوی تلویزیون رو کاناپه لم داده ای و بچه ها از سروکولت بالا میروند…
درست همان لحظه ای که قرار است احساس کنی خوشبخت ترینی…
ناگهان…
یاد من به سینه ات چنگ میزند
دیدگاه  •   •   •  1392/06/27 - 17:48
+1
saeed
saeed

پشت دیوارر حیاط


تو سکوت خلوت شب


با صدای نم نم بارون


من در آغوش تو


تو در آغوش من


چه لحظه زیبایی بود تورا بوسیدن


اما زمان کوتاه بود


و یک روز در پشت دیوار حیاط تنها به انتظار نشستم


تکیه بر دیوار زدم و گریه کردم


چون تو دیگر در آغوشم نبودی


تا گرمای تو قلب سردم را دوباره زنده کند


ولی یک خاطره زیبا در پشت حیاط یک ویلا بر جای ماند

دیدگاه  •   •   •  1392/06/26 - 20:42
+3
xroyal54
xroyal54
یکی از دردآور ترین لحظه های زندگی اون موقع س که سر جلسه امتحان نشستی و همه بغل دستیات دارن با ماشین حساب کار میکنن و تو حتی نمیدونی کدوم سوال ماشین حساب میخواد!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/26 - 20:35
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ