كه تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ي خود نجويد ؟
هركس از بهر خود در تكاپوست
كس نچيند گلي كه نبويد
عشق بي حظ و حاصل خيالي ست
آنكه پشمينه پوشيد ديري
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگاني خود بود
بي خبر ، در لباس فسانه
خويشتن را فريبي همي داد
خنده زد عقل زيرك بر اين حرف
كز پي اين جهان هم جهاني ست
آدمي ، زاده ي خاك ناچيز
بسته ي عشق هاي نهاني ست
عشوه ي زندگاني است اين حرف
بار رنجي به سربار صد رنج
خواهي ار نكته اي بشنوي راست
محو شد جسم رنجور زاري
ماند از او زباني كه گوياست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! اين چهكيد و دروغيست
كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟
نالي ار تا ابد ، باورم نيست
كه بر آن عشق بازي كه باقي ست
من بر آن عاشقم كه رونده است
در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟
وز كدامين خم كهنه مستيم ؟
اي بسا قيد ها كه شكستيم
باز از قيد وهمي نرستيم
بي خبر خنده زن ، بيهده نال
اي فسانه ! رها كن در اشكم
كاتشي شعله زد جان من سوخت
گريه را اختياري نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت
هرزه گردي دل ، نغمه ي روح
افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟
حرف بسيارها مي توان زد
مي توان چون يكي تكه ي دود
نقش ترديد در آسمان زد
مي توان چون شبي ماند خاموش
مي توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
عشق هر لحظه پرواز جويد
عقل هر روز بيند معما
و آدميزاده در اين كشاكش
ليك يك نكته هست و نه جز اين
ما شريك هميم اندر اين كار
صد اگر نقش از دل برآيد
سايه آنگونه افتد به ديوار
كه ببينند و جويند مردم
خيزد اينك در اين ره ، كه ما را
خبر از رفتگان نيست در دست
شادي آورده ، با هم توانيم
نقش ديگر براين داستان بست
زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست
تو مرا خواهي و من تو را نيز
اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟
به دوپا راني ، از دست خواني
با من آيا تو را قصد بازي است ؟
تو مرا سر به سر مي گذاري ؟
اي گل نوشكفته ! اگر چند
زود گشتي زبون و فسرده
از وفور جواني چنيني
هر چه كان زنده تر ، زود مرده
با چنين زنده من كار دارم
مي زدم من در اين كهنه گيتي
بر دل زندگان دائما دست
در از اين باغ اكنون گشادند
كه در از خارزاران بسي بست
شد بهار تو با تو پديدار
نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان
در بن شاخه ي خارزاري
عاشق تو ، تو را بازيابد
سازد از عشق تو بي قراري
هر پرنده ، تو را آشنا نيست
بلبل بينوا زي تو آيد
عاشق مبتلا زي تو آيد
طينت تو همه ماجرايي ست
طالب ماجرا زي تو آيد
تو ، تسليده ، عاشقاني
عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست
كه بچينندم و دوست دارند
زاده ي كوهم ، آورده ي ابر
به كه بر سبزه ام واگذارند
با بهاري كه هستم در آغوش
كس نخواهم زند بر دلم دست
كه دلم آشيان دلي هست
زاشيانم اگر حاصلي نيست
من بر آنم كز آن حاصلي هست
به فريب و خيالي منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست
يك فريب دلاويزتر ، من
كهنه خواهد شدن آن چه خيزد
يك دروغ كهن خيزتر ، من
رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو
كرده در خلوت كوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بينم
عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه اين سخن ها
به محك آمدت تكه ي زر
چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟
گردد اين شاخه يك روز بي بر
ليك سيراب از اين چوي اكنون
يك حقيقت فقط هست بر جا
آنچناني كه بايست ، بودن
يك فريب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانيم ليكن ، كه هستيم
عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست
گر فريبي ز ما خاست ، ماييم
روزگاري اگر فرصتي ماند
بيش از اين با هم اندر صفاييم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغي ، دروغي دلاويز
تو غمي ، يك غم سخت زيبا
بي بها مانده عشق و دل من
مي سپارم به تو ، عشق و دل را
كه تو خود را به من واگذاري
اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو
چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟
چه كست گفت زين ره به يكسو
همچو گل بر سر شاخه آويز
همچو مهتاب در صحنه ي باغ
اي دل عاشقان ! اي فسانه
اي زده نقش ها بر زمانه
اي كه از چنگ خود باز كردي
نغمه هيا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهايم نهان دار
تا صداي مرا جز فرشته
نشنوند ايچ در آسمان ها
كس نخواند ز من اين نوشته
جز به دل عاشق بي قراري
اشك من ريز بر گونه ي او
ناله ام در دل وي بياكن
روح گمنامم آنجا فرود آر
كه بر آيد از آنجاي شيون
آتش آشفته خيزد ز دل ها
هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ
كه بهين خوابگاه شبان هاست
كه كسي را نه راهي بر آن است
تا در اينجا كه هر چيز تنهاست
بسراييم دلتنگ با هم
(محرم قربانی زرنقی)