یافتن پست: #لحظه

saman
saman

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده



(سهراب سپهری)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 12:12
+5
saman
saman
تو كه دستت به نوشتن آشناست


دلت از جنس دل خسته ماست



دل دريا نوشتي همه دنيا رو نوشتي



دل ما رو بنويس



بنویس هر چه كه ما رو به سر اومد


بد قصه ها گذشت و بدتر اومد



بگو از ما كه به زندگي دچاريم


لحظه ها را مي كشيم نمي شماريم



بنويس از ما كه در حال فراريم


توي اين پاييز برگ فكر بهاريم



دل دريا نوشتي همه دنيا رو نوشتي


دل مارو بنویس



دست من خسته شد از بس كه نوشتم


پاي من آبله زد  بس كه دويدم



تو اگر رسيده اي ما رو خبر كن


چرا اونجا كه تويي من نرسيدم



تو كه از شكنجه زار شب گذشتي


از غبار بي سوار شب گذشتي



تو که عشق و با نگاه تازه ديدي


باد ه بان به سينه دريا كشيدي



دل دريا نوشتي همه دنيا رو نوشتي


دل ما رو بنويس بنويس



بنويس از ما كه عشق و نشناختيم


حرف خالي زديم و قافيه باختيم



بگو از ما كه تو خونمون غريبيم


لحظه ، لحظه در فرار و در فريبيم



بگو از ما كه به زندگي دچاريم


لحظه ها را مي كشيم



نمي شماريم


دل دريا نوشتي



همه دنيا رو نوشتي


دل ما رو بنويس



دل ما رو بنويس
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 11:28
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
منتظـــر بارانـــم…
در خلوت کوچه هایم
باد می آید
اینجا من هستم ؛
دلم تنگ نیست….
تنها منتظر بارانم
تا قطره هایش بهانه ایی باشند
برای نم ناک بودن لحظه هایم
و اثباتی
بر بی گناهی چشمانم!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 22:15
+4
be to che???!!
be to che???!!

اما ماجراي اين لوگوي عجيب چيست؟





امروز، ۱۲ آگوست، يكصد و بيست و ششمين سالروز تولد «اروين شروينگر» است. فيزيكدان اتريشي و يكي از دانشمندان فيزيك كوانتوم كه كاشف مكانيك موج و البته مبدع معادله معروف «شرودينگر» و البته آزمايش معروف «گربه شرودينگر» است. شرودينگر به دليل كشف مكانيك موج موفق شد همراه با «پل ديراك» جايزه نوبل فيزيك را از آن خود كرد.

گوگل با استفاده از ايده معادله شرودينگر و آزمايش گربه شرودينگر، اين لوگوي بامزه را به مناسبت زادروز شرودينگر طراحي كرده است.

معادله شرودينگر، معادله اي است كه چگونگي تغيير حالت كوانتومي يك سامانه فيزيكي با زمان را توصيف مي كند. اين معادله در اواخر سال 1925 فرمول بندي شد و در سال 1926 به وسيله شرودينگر منتشر گرديد. در مكانيك كلاسيك، معادله حركت قانون دوم نيوتن است و فرمول بندي هاي معادل آن، معادله اويلر-لاگرانژ و معادله هاميلتون هستند. در همه اين فرمول بندي ها، براي حل حركت يك سيستم مكانيكي و پيشگويي رياضي اينكه سامانه در هر زمان پس از شرايط و پيكربندي هاي اوليه سيستم چه حالتي خواهد داشت، استفاده مي شوند.

گربه شرودينگر  هم يك آزمايش فكري در فيزيك كوانتومي است كه در سال ۱۹۳۵ توسط شرودينگر ابداع شد. سناريوي آزمايش درباره يك گربه‌ است كه بسته به يك رويداد تصادفي زودتر، ممكن است مرده باشد يا زنده.بر اين اساس، اين آزمايش، اين طور طراحي شده است: فرض كنيد گربه‌اي در جعبه‌اي دربسته زنداني است.

در اين جعبه يك شيشه گاز سيانور، يك چكش، يك حس گر پرتوزا و يك منبع پرتوزا نيز وجود دارد. ذرات پرتوزا بصورت نامنظم تابش مي‌كنند و به همين دليل براي آن‌ها نيمه عمر در نظر مي‌گيرند. حال فرض كنيد حسگر و چكش طوري تنظيم شده باشند كه در صورت تابش موج پرتوزا بين ساعت ۱۲ و ۱۲:۰۱، چكش شيشه حاوي گاز را شكسته و گربه بميرد. اگر در ساعت ۱۲:۰۱ در جعبه را باز كنيد چه خواهيد ديد؟ اگر از طريق فرمول نيمه عمر منبع، احتمال تابش بين ساعت ۱۲ و ۱۲:۰۱ را ۵۰٪ پيش بيني كنيد.

 گربه داخل جعبه در هنگام برداشتن درب جعبه ۵۰٪ مرده‌است و ۵۰٪ زنده است. اما وقتي درب جعبه را برمي‌داريد خواهيد ديد كه گربه يا مرده و يا زنده ‌است. نمي‌توان گفت ۵۰٪ سلولهاي بدن گربه مرده‌اند و ۵۰٪ آنها زنده‌اند. در فاصله يك لحظه، احتمال به يقين تبديل خواهد شد. اين امر كاملاً متضاد با مكانيك كوانتومي مي‌باشد. همانطور كه گفتيم هيچگاه نمي‌توان موقعيت يك سيستم را به دقت اندازه‌گيري نمود. اما در اين مثال كاملاً اين امر ممكن شده ‌است.


شرودينگر  ۴ ژانويه ۱۹۶۱ ،در وين، در سن ۷۳ سالگي به علت ابتلا به بيماري سل درگذشت.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 18:39
+6
saman
saman

گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر



باز كن ساقی مجلس سر مینای دگر



امشبی را كه در آنیم غنیمت شمریم



شاید ای جان، نرسیدیم به فردای دگر



عهد کردم که دگر می نخورم در همه عمر



بجز از امشب و فردا شب و شبهای دگر



مست مستم، مشكن قدر خود ای پنجه غم



من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر



چه به میخانه چه محراب، حرامم باشد



گر به جز عشق توام هست تمنای دگر



تا روم از پی یار دگری می باید



جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر



باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز



اوستادان و فزودند معمای دگر



گر بهشتی است، رخ توست نگارا! كه در آن



می توان كرد به هر لحظه تماشای دگر



از تو زیبا صنم این قدر جفا زیبا نیست



گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر



می فروشان همه دانند عمادا! كه بود



عاشقان را حرم و دیر و كلیسای دگر
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 18:00
+5
saman
saman

كه تواند مرا دوست دارد


وندر آن بهره ي خود نجويد ؟


هركس از بهر خود در تكاپوست


كس نچيند گلي كه نبويد


عشق بي حظ و حاصل خيالي ست


آنكه پشمينه پوشيد ديري


نغمه ها زد همه جاودانه


عاشق زندگاني خود بود


بي خبر ، در لباس فسانه


خويشتن را فريبي همي داد


خنده زد عقل زيرك بر اين حرف


كز پي اين جهان هم جهاني ست


آدمي ، زاده ي خاك ناچيز


بسته ي عشق هاي نهاني ست


عشوه ي زندگاني است اين حرف


بار رنجي به سربار صد رنج


خواهي ار نكته اي بشنوي راست


محو شد جسم رنجور زاري


ماند از او زباني كه گوياست


تا دهد شرح عشق دگرسان


حافظا ! اين چهكيد و دروغيست


كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟


نالي ار تا ابد ، باورم نيست


كه بر آن عشق بازي كه باقي ست


من بر آن عاشقم كه رونده است


در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟


وز كدامين خم كهنه مستيم ؟


اي بسا قيد ها كه شكستيم


باز از قيد وهمي نرستيم


بي خبر خنده زن ، بيهده نال


اي فسانه ! رها كن در اشكم


كاتشي شعله زد جان من سوخت


گريه را اختياري نمانده ست


من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت


هرزه گردي دل ، نغمه ي روح


افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟


حرف بسيارها مي توان زد


مي توان چون يكي تكه ي دود


نقش ترديد در آسمان زد


مي توان چون شبي ماند خاموش


مي توان چون غلامان ، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر ، اما


عشق هر لحظه پرواز جويد


عقل هر روز بيند معما


و آدميزاده در اين كشاكش


ليك يك نكته هست و نه جز اين


ما شريك هميم اندر اين كار


صد اگر نقش از دل برآيد


سايه آنگونه افتد به ديوار


كه ببينند و جويند مردم


خيزد اينك در اين ره ، كه ما را


خبر از رفتگان نيست در دست


شادي آورده ، با هم توانيم


نقش ديگر براين داستان بست


زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست


تو مرا خواهي و من تو را نيز


اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟


به دوپا راني ، از دست خواني


با من آيا تو را قصد بازي است ؟


تو مرا سر به سر مي گذاري ؟


اي گل نوشكفته ! اگر چند


زود گشتي زبون و فسرده


از وفور جواني چنيني


هر چه كان زنده تر ، زود مرده


با چنين زنده من كار دارم


مي زدم من در اين كهنه گيتي


بر دل زندگان دائما دست


در از اين باغ اكنون گشادند


كه در از خارزاران بسي بست


شد بهار تو با تو پديدار


نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان


در بن شاخه ي خارزاري


عاشق تو ، تو را بازيابد


سازد از عشق تو بي قراري


هر پرنده ، تو را آشنا نيست


بلبل بينوا زي تو آيد


عاشق مبتلا زي تو آيد


طينت تو همه ماجرايي ست


طالب ماجرا زي تو آيد


تو ، تسليده ، عاشقاني


عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست


كه بچينندم و دوست دارند


زاده ي كوهم ، آورده ي ابر


به كه بر سبزه ام واگذارند


با بهاري كه هستم در آغوش


كس نخواهم زند بر دلم دست


كه دلم آشيان دلي هست


زاشيانم اگر حاصلي نيست


من بر آنم كز آن حاصلي هست


به فريب و خيالي منم خوش


افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست


يك فريب دلاويزتر ، من


كهنه خواهد شدن آن چه خيزد


يك دروغ كهن خيزتر ، من


رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو


كرده در خلوت كوه منزل


عاشق : همچو من


افسانه : چون تو از درد خاموش


بگذرانم ز چشم آنچه بينم


عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش


افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست


عاشقا ! با همه اين سخن ها


به محك آمدت تكه ي زر


چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟


گردد اين شاخه يك روز بي بر


ليك سيراب از اين چوي اكنون


يك حقيقت فقط هست بر جا


آنچناني كه بايست ، بودن


يك فريب است ره جسته هر جا


چشم ها بسته ، پابست بودن


ماچنانيم ليكن ، كه هستيم


عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست


گر فريبي ز ما خاست ، ماييم


روزگاري اگر فرصتي ماند


بيش از اين با هم اندر صفاييم


همدل و همزبان و همآهنگ


تو دروغي ، دروغي دلاويز


تو غمي ، يك غم سخت زيبا


بي بها مانده عشق و دل من


مي سپارم به تو ، عشق و دل را


كه تو خود را به من واگذاري


 


اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو


چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟


چه كست گفت زين ره به يكسو


همچو گل بر سر شاخه آويز


همچو مهتاب در صحنه ي باغ


اي دل عاشقان ! اي فسانه


اي زده نقش ها بر زمانه


اي كه از چنگ خود باز كردي


نغمه هيا همه جاودانه


بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را


در پس ابرهايم نهان دار


تا صداي مرا جز فرشته


نشنوند ايچ در آسمان ها


كس نخواند ز من اين نوشته


جز به دل عاشق بي قراري


اشك من ريز بر گونه ي او


ناله ام در دل وي بياكن


روح گمنامم آنجا فرود آر


كه بر آيد از آنجاي شيون


آتش آشفته خيزد ز دل ها


هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ


كه بهين خوابگاه شبان هاست


كه كسي را نه راهي بر آن است


تا در اينجا كه هر چيز تنهاست


بسراييم دلتنگ با هم


(محرم قربانی زرنقی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:33
+1
saman
saman

در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


خفته در خاک کسی


زیر یک سنگ کبود


در دل خاک سیاه


می درخشد دو نگاه


که به ناکامی از این محنت گاه


کرده افسانه هستی کوتاه


باز می خندد مهر


باز می تابد ماه


باز هم قافله سالار وجود


سوی صحرای عدم پوید راه


با دلی خسته و غمگین همه سال


دور از این جوش و خروش


می روم جانب آن دشت خموش


تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود


تا کشم چهره بر آن خاک سیاه


واندر این راه دراز


می چکد بر رخ من اشک نیاز


می دود در رگ من زهر ملال


منم امروز و همان راه دراز


منم اکنون و همان دشت خموش


من و آن زهر ملال


من و آن اشک نیاز


بینم از دور در آن خلوت سرد


در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی


ایستاده ست کسی


روح آواره ی کیست؟


پای آن سنگ کبود


که در این تنگ غروب


پر زنان آمده از سنگ فرود


می تپد سینه ام از وحشت مرگ


می رمد روحم از آن سایه دور


می شکافد دلم از زهر سکوت


مانده ام خیره به راه


نه مرا پای گریز


نه مرا تاب نگاه


شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش


سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار


قد بر افراشته از سینه دشت


سرخوش از باده تنهایی خویش


شاید این شاهد غمگین غروب


چشم در راه من است


شاید این بنده صحرای عدم


با منش یک سخن است


من در اندیشه که این سرو بلند


وین همه تازگی و شادابی


در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نتوفد جز باد


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه


خنده ای می رسد از سنگ به گوش


سایه ای می شود از سرو جدا


در گذرگاه غروب


در غم آویز افق


لحظه ای چند به هم می نگریم


سایه می خندد و می بینم وای


مادرم می خندد


مادر ای مادر خوب


این چه روحی است عظیم؟


وین چه عشقی است بزرگ؟


که پس از مرگ نگیری آرام


تن بی جان تو در سینه خاک


به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست


باز جان می بخشد


قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد


سرو را تاب و توان می بخشد


شب هم آغوش سکوت


می رسد نرم ز راه


من از آن دشت خموش


باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش


می روم خوش به سبکبالی باد


همه ذرات وجودم آزاد


همه ذرات وجودم فریاد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:46
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چایى كه میریزى همون لحظه داغ باید بخورى وگرنه بمونه تو این هوا داغتر میشه حتــــــــــی !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:41
+3
saman
saman

به چشمانم آموختم جز شاديها چيز ديگري را نبيند


اما غافل از اين بودم که اين چشم ها


به من خيانت خواهد کرد


و در مقابل غمها و تاريکي ها مرا تنها خواهند گذاشت


به خود گفته بودم زندگي را دگرگون خواهم کرد


تمام غمها و سياهي ها را به دست فراموشي خواهم سپرد


و آنها را در بستر زمان دفن خواهم کرد


اما غافل بودم و ندانستم زندگي بازيگريست


که آهنگ او هر لحظه تغيير ميکند


حال من مانده ام و تنهايي و يک دنياي غم و اندوه



(نجیب زاده)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 14:36
+4
saman
saman

عشق                                      بيداد    من



باختن                  يعني                    لحظه                 عشق



جان                          سرزمين             يعني                        يعني



زندگي                                 پاک من عشق                               ليلي و



قمار                                                                                    مجنون



در                              عشق يعني ...           شدن



ساختن                                                                               عشق



دل                                                                                   يعني



كلبه                                                                        وامق و



يعني                                                                   عذرا



عشق                                                           شدن



  من                                                عشق



 فرداي                                يعني



  كودك                        مسجد



  يعني             الاقصي



عشق  من



 



عشق                                      آميختن                                         افروختن



يعني                                 به هم          عشق                               سوختن



چشمهاي                      يكجا                    يعني                       كردن



پر ز                 و غم                            دردهاي             گريه



خون/ درد                                                   بيشمار



 



  عشق                                 من



    يعني                           الاسرار



    كلبه                  مخزن



         اسرار     يعني  

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 14:24
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ