یافتن پست: #مادرت

مهسا
مهسا
فردا نه...... چندساعت بعد هم نه.......... چندثانیه هم نه همین الان...... برای مادرت یه کاری بکن......... ...اگر زنده است دستش را........ اگر به آسمان رفته است ....قبرش را اگر پیشت نیست، یادش را.......... اگر قهری ، چهره اش را اگر آشتی هستی، پایش را.... ببوس.......{-41-}{-41-}{-35-}
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 18:19
+3
مهسا
مهسا
استاد : وقتی بزرگ شدی چه میکنی؟ شاگرد : ازدواج! استاد : نخیر منظورم اینه که چی میشی؟ شاگرد : داماد! استاد : اوه! منظورم این است وقتی بزرگ شوی چی بدست می آوری؟ شاگرد : زن!! استاد : ابله!!! وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چی میگیری؟ شاگرد : عروسی میگیرم! استاد : پسرجان پدر و مادرت در آینده از تو چه میخواهند؟ شاگرد : یک زندگی متاهلی موفق
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 16:06
+4
ronak
ronak
سرهنگ: اسمت چیه؟ سرباز: ممد سرهنگ: این چیه دستت؟ سرباز: تفنگ سرهنگ: تفنگ؟ این مملکتته, آبروته, زندگیته, شرافتته, خواهرته, مادرته, و .... سرهنگ رو به سرباز دوم : اسمت چیه؟ سرباز: غضنفر سرهنگ: این چیه دستت؟ ..... : این خواهر و مادر ممده .
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 14:58
+2
mitra
mitra
وصیت نامه داریوش بزرگ هخامنشی اینک من از دنیا میروم بیست وپنج کشور جزء امپراتوری ایران است. و در تمام این کشور ها پول ایران رواج دارد وایرانیان در آن کشور ها دارای احترام هستند . و مردم کشور ها در ایران نیز دارای احترام هستند. جانشین من خشایار شا باید مثل من در حفظ این کشور ها بکوشد . وراه نگهداری این کشور ها آن است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب وشعائر آنان را محترم بشمارد.اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور در یک زر در خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو میباشد . زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته به خاطر داشته باش تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی . من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن ، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند ، اما در اولین فرصت آنچه برداشتی به خزانه برگردان . مادرت آتوسا برمن حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن .
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 01:45
+5
محمد حسین هذبی
محمد حسین هذبی
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لب...خندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/20 - 15:20
+9
vahid lahiji
vahid lahiji
حیف نون میره پیش خودپرداز با گریه میگه:خود پرداز شیر مادرت ، گی خوردم پیل نخاستم گواهینامه ما پس بده !{-45-}
دیدگاه  •   •   •  1390/10/10 - 18:03
عسل ایرانی
عسل ایرانی
از همون لحظه ای که بند نافت رو از مادرت جدا میکنن باید بدونی که دیگه به هیچ کسی نمیتونی وابسته باشی !!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/9 - 21:49
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ