maryam
من اینجام
جایی که وقت رفتنت ایستاده بودی
و مرا نگاه میکردی
آمده ام اینجا تا ببینم
از اینجا چه گونه بودم که اشکهایم را ندیدی..
ronak
مزه مزه می کنی مرا
درست مثل کودکی که خوراکی را برای اولین بار می خورد
نگاه خریدارانه ات
و همان برق قشنگ چشمانت
که یعنی ...
من شده ام بانوی آغوش مردانه ات
ronak
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !
چه صادقانه پذیرفتی!
چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !
چه ابلهانه! با تو خوش بودم !
چه كودكانه ! همه چیزم شدی !
چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی !
چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم !
چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد!
چه بیرحمانه! من سوختم......
sasan pool
آشفته از پروين
يا رب مرا ياری بده
تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم
خارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشين
وز خنده های دل نشين
صد شعله در جانش زنم
صد فتنه در کارش کنم
منوچهر سخايي
آه تنها دل من
آه خدا دل من
دلم تنگ و دلم تنگ
دلم با لاله همرنگ
بنالم تا بسوزه
مگه به حال من دل سنگ
كورس سرهنگ زاده
آسمون ابراتو بردارو برو ديگه تنها منو بگذار و برو
آسمون اخماتو واكن آبي شو آسمون آفتابي شو آفتابي شو
آسمون غرقه بخونه دل من آسمون دشت جنونه دل من
تك و تنها توي دنياي بزرگ آسمون بي همزبونه دل من
آسمون مرده ديگه مهرو وفا بزم ما پر شده از رنگ وريا
نه محبت ميشه پيدا نه صفا آسمون قهره ديگه از ما خدا
يه دکلمه از مسعود فردمنش
در مکتب عشاق
گر اينه جوابت
لعنت به تو و عشق تو و ذات خرابت
اينست ترازوی عدالت
تو پادشه مکر و رذالت
ارزانی آن تازه رس خوش قد و قامت
تو پيش کش و قصه ما هم به سلامت
sasan pool
گلپا
نشد
يک لحظه از يادت جدا دل
زهی دل آفرين دل مرهبا دل مرهبا دل
ز دستش يک دم آسايش ندارم
نميدانم چه بايد کرد با دل
هزاران بر منعش کردم از دل
مگر بر گشت از راه خطا دل
فريدون فرخزاد و سالی
حالا که پا بند تو هستم ميگريزی
پا بند لبخند تو هستم ميگريزی
با خنده هايت زندگی می آفرينی
تا ديدمت فهميدم اين را آخرينی
از بوسه پرهيزم نمودی
با غصه لبريزم نمودی
بارنه غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده
ميگريزی ميگريزی ميگريزی ميگريزی
آرتوش
آسمان چشم او آينه کيست
آن که چون آينه با من روبرو بود
درد و نفرين بر سفر باد
سرنوشت اين جداي
دست او بود
آه
گريه مکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دل های ما
با غم هم اشنا کرد
ای دلت خورشيد خندان
سينهء تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
سلطان قلبها از عهديه و عارف
يه شب يه روز يه ماه يه سال
يه عمره که ميگردم
چو کبوتره بی پر و بال
ميرم همه جا
يه روز ديدم گم شد جونم
دور افتادم از آشيونم
بی خونمنم سرگردونم
بی او به خدا
سلطان قلبم کجاي کجاي
رفتی که بر من به شادی گشاي
دروازه های بهشت طلاي
اما صد افسوس