یافتن پست: #مرا

ronak
ronak
می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت ؟ جایی که می ری مردمی داره که می شک[!] ، نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی ، تو کوله بارت عشق می ذارم که بگذری ، قلب می ذارم که جا بدی ، اشک می دم که همراهیت کنه ، و مرگ که بدونی بر می گردی پیش خودم .
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 13:00
+3
sasan pool
sasan pool
همچیز در مورد کامارو.
2 دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 21:56
+3
ebrahim
ebrahim
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟ گفت : چهار اصل 1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم 2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم 3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم 4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 18:41
+5
رضا
رضا
درخت را به نام برگ بهار را به نام گل ستاره را به نام نور کوه را به نام سنگ دل شکفته مرا به نام عشق عشق را به نام درد مرا به نام کوچکم صدا بزن!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:57
gamer
gamer
می دونید چرا در بعضی جاها در مراسم عروسی داماد رو روی اسب می‌نشونند؟ خب واسه این که آخرین شانس فرار رو هم به اون داده باشند!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:54
gamer
gamer
دفترچه خاطرات غضنفر: خیلی فقیر بودیم ،هیچ پولی نداشتیم ، مادرم قادر به زاییدن من نبود ، در یک شب آفتابی خاله ام مرا زایی
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:48
+1
رضا
رضا
باد موهايش را به بازی می گيرد و من چشم بر هم می نهم وهمبازی باد می شوم: گلوله ای نخ در مشت می دوم پای برهنه در پی بادبادکی که چرخ می خورد در بلند آبی آسمان. دل می سپارم به رقص موزون بادبادک ها و اوج می گیرم همراهشان تا بيکران لاجوردی آسمان. در پس کوچه ای نگاهش راه نگاهم می بندد. می نگرد, سادگيم را, پاهای برهنه ام را و چشمانم را که چه آسان هم رقص پرواز بادبادک ها می شود. باد می آید و در ميان پيچ و تاب موهايش ره گم می کند. ره گم کرده سرانگشتان نوازشگر باد بادبادکم را از بندش می رهانند... لبخندی بر گوشه لبانش می شکفد و شکوفه ای در دلم جوانه می زند.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:37
+1
gamer
gamer
مراقب گرماي دلت باش تا کاري که زمستان با زمين کرد زندگي با دلت نکند
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:10
gamer
gamer
یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رو دوست داشت پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه اگه من بینا بودم اونوقت می فهمیدی که چقدر دوست دارم .بعد ها یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعد دختره که بینا میشه می بینه دوست پسرش کوره ترکش می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی مراقب چشام باش
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 02:35
+2
gamer
gamer
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . ! ........(نظر یادتون رفت)
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 02:33
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ