یافتن پست: #مرا

رضا
رضا
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید : آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 20:59
+8
مهسا
مهسا
باز هـــــم خیال تو مرا برداشـت کجا می برد نمیدانم! آهـای نارفیق بازی ات که تمام شد مرا دوباره با همین لباس بی قـراری دیدن دوباره ات بر سر شعرهایم بنشان ..
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 20:14
+3
مهسا
مهسا
بازی قشنگی بود اما ما قشنگ بازی نکردیـم قبـــول کن که هر دو باختیم ! من که خودم را به تو فروختـم و تو که مرا به هیـچ
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 19:41
+4
رضا
رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد كند...................
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 19:32
+2
zahra
zahra
- اين هم يه شعر واسه بعضی دخترهای امروزی : آخر يه روز تيک ميگيری ، لباسهای شيک ميگيری ، بابات را ميکنی کچل ، تا بينی رو کنی عمل ، با همراهت زنگ ميزنی ، عينک رنگ رنگ ميزنی ، اين دل و اون دل ميزنی ، هي به موهات ژل ميزنی ، جنس لباسات تريکو ، موزيک فقط از انريکو ، جوراب های فسقلکی ، روسری های الکی ، با اشوه های شُتری ، ميشينی پشت موتوری ، تو خيالت خيلي تکی ، فکر ميکنی با نمکی ، خوشی با اين تيپ خفن ، حالا قشنگی مثلا ؟
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 16:05
+3
محمد
محمد
دشمن اگر کُشت به دوست می توان گفت _ با کی توان گفت این که دوست مرا کُشت . . .
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 11:36 توسط Mobile
+1
-2
ronak
ronak
صغری خانوم و بقیه خانوم های محله منتظرن تا "علی" توله سگ ممد آقا سبزی ها را از مغازه بیاره و مراسم سبزی پاک کردن و غیبت شروع بشه :دی
4 دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 01:33
+5
shahin ES
shahin ES
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد! زن با نا باوری از خانه ...خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 01:14
+5
amir taha
amir taha
آقا واسه آخر هفته با بچه ها یه برنامه مصرف مواد گذاشتیم به همراه چاقو کشی،تجاوز و برنامه شاد و مفرح اسید پاشی... کیا میان؟ نگران نباشید آب بازی نداریم ...
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 00:11
+1
amir taha
amir taha
پروردگارا .. مرا آن ده که خودم بیشتر حال می کنم..! عواقبشم با خودم.. آمین
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 00:10

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ