یافتن پست: #مرد

saman
saman

تو را من چشم در راهم شباهنگام



که می گیرند در شاخ تلاجن * سایه ها رنگ سیاهی



وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم



تو را من چشم در راهم.



شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند



در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام



گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم



تو را من چشم در راهم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 16:36
+5
saman
saman
سلام ای شب معصوم




سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را




به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی




و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها




ارواح مهربان تبرها را می بویند




من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صداها می آیم




و این جهان به لانه ی ماران مانند است




و این جهان پر از صدای  پای مردمانی است




که همچنان که ترا می بوسند




در ذهن طناب دار ترا می بافند.

 

           (فروغ فرخزاد)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 16:10
+3
saman
saman

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده



(سهراب سپهری)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 12:12
+5
saman
saman

دیدی ای دل که غم عشق دگربارچه کرد

چون بشددلبروبایاروفادارچه کرد

آه ازآن نرگس جادوکه چه بازی انگیخت

آه ازآن مست که بامردم هشیارچه کرد

اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار

طالع بی شفقت بین که دراین کارچه کرد

برقی ازمنزل لیلی بدرخشیدسحر

وه که باخرمن مجنون دل افگارچه کرد

ساقیاجام می ام ده که نگارنده ی غیب

نیست معلوم که درپرده ی اسرارچه کرد

آن که پرنقش زداین دایره ی مینایی

کس ندانست که درگردش پرگارچه کرد

فکرعشق آتش غم دردل حافظ زدوسوخت

یاردیرینه ببینیدکه بایارچه کرد


 



(حافظ)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 11:56
+4
saman
saman

ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ، ای شب


کن شتابی آخر  ز جان من چه خواهی ، ای شب ؟


نشان زلف دلبری ز بخت من سیه تری


بلا و غم سراسری تیره همچون آهی ، ای شب


کنی به هجر یار من حدیث روزگار من


بری ز کف قرار من جانم از غم ، کاهی ای شب


تا که از آن گل دور افتادم


خنده و شادی رفت از یادم ، سیه شد روزم


بی مه رویش ، دمی نیاسودم


به سیل اشکم ، گواهی ای شب


او شب چون گل نهد زمستی بربالین سر


من دور از او کنم ز اشک خود بالین را تر


خون دل از بس خوردم بی او


محنت و خواری از بس دیدم بی او


مردم بی اوبی رخ آن گل ، دلم به جان آمد


دگر از جانم چه خواهی ای شب?!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 11:22
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند

گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی ...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 11:15
+4
saman
saman

طاير دولت اگر باز گذاري بکند
يار بازآيد و با وصل قراري بکند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خوني و تدبير نثاري بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد که آري بکند
کس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاري بکند
داده ام باز نظر را به تذروي پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاري بکند
شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفي
مردي از خويش برون آيد و کاري بکند
کو کريمي که ز بزم طربش غمزده اي
جرعه اي درکشد و دفع خماري بکند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاري بکند
حافظا گر نروي از در او هم روزي
گذري بر سرت از گوشه کناري بکند

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 09:47
+2
saman
saman

طاير دولت اگر باز گذاري بکند
يار بازآيد و با وصل قراري بکند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خوني و تدبير نثاري بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد که آري بکند
کس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاري بکند
داده ام باز نظر را به تذروي پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاري بکند
شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفي
مردي از خويش برون آيد و کاري بکند
کو کريمي که ز بزم طربش غمزده اي
جرعه اي درکشد و دفع خماري بکند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاري بکند
حافظا گر نروي از در او هم روزي
گذري بر سرت از گوشه کناري بکند

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 09:30
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
هیچکس...

ندانست چوپان قصه ها...

از فرط تنهایی" دروغ می گفت

اهاااااااااااااای..............

مردم

گوسفندان مرا نیزگــــــــــــرگ" خورد.!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 22:43
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خجالت دختری باید بکشه که روز خواستگاری به پدر و مادر پیر و کم سوادش بگه شما کمتر صحبت کنید

خجالت پسری باید بکشه که (فقط تو رو دوست دارم) رو برای چندین نفر sentکنه

خجالت زنی باید بکشه که خوش گذرونی هاشو در غیاب شوهرش که برای تامین مخارج زندگی دو شیفت کار میکنه انجام می ده

خجالت مردی باید بکشه که زنش پشتش دعا میخونه که به سلامت برگرده و اون دعا میخونه که زنش از روابط پنهانش با دیگری بویی نبره


خجالتها تموم شدنی نیست بیاییم به جای اینکه خجالت بکشیم جوری رفتار کنیم که خجالت نکشیم ....
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 22:01
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ