gamer
یه روز یه مجلس عزا داری بوده بین ترک ها و لر ها شیخ می گه : برقها رو خاموش کنید می خوام ببرمتون کربلا وقتی برقها می یاد می بینن لر ها چمدون به دستن می پرسن پس [!]ا کجان؟ می گن اونا تو ترمینال منتظرن
رضا
به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم ...
" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "
ronak
گــــفته باشــــم !.!.! گاهی تنهایی آنقدر قیمت دارد که درب را باز نمی کنم! حتی برای "تو"... که سالها منتظرت بودم..!
سیمین
وقتي کسي صادقانه بهت عشق هديه ميکند و تو پس ميزني منتظر باش تا قلبتو به کسي هديه کني و اون تو رو پس بزنه . .