یافتن پست: #نخ

saman
saman

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید


ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد


رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟


تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟


تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم


تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،


یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم


طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت


که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد


تویی زیباتر از خورشید زیبایم،


تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت


وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟


هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟


رها کن آن خدای دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را


این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی


به پیش آور دو دست خالی خود را.


با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم


غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟


بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.


بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان


قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم


قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من


قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور


قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد


برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید


ترا در بیکران دنیای تنهایان.


رهایت من نخواهم کرد.


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 15:09
+1
saman
saman

شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم


خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم


خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمرم


در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم


وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد


وبرف نا امیدی ب سرم یکریز می بارد


چگونه بگذرم از عشق و از دلبستگی هایم؟


چگونه می روی با اینکه می بینی چه تنهایم؟


خداحافظ ،تو ای همپای شب های غزل خوانی


خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی


خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم


خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 15:05
+1
saman
saman
نه..

کاری به کار عشق ندارم

من هیچ چیز و هیچ کسی را

دیگر

در این زمانه دوست ندارم

انگار

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا

هر کس و هر چیز را

حتی اگر یک نخ سیگار

یا زهر مار باشد

از تو دریغ میکند

پس

من با همه ی وجودم خودم را زدم به مردن

تا روزگار، دیگر

کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

ناگفته میگدارم

تا روزگار بو نبرد

گفتم که...کاری به کار عشق ندارم


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:27
+2
saman
saman

دیگر دل نخواهم بست

دوست نخواهم داشت

دیگر احساس را از هیچکس تمنا نخواهم کرد

گرچه محتاج احساسم ، گرچه محتاج تسکینم

سهم من ازعشق آنکس که امید محبت داشتم سراسر اشک و


دلتنگیست

دیگر چه انتظار عشق ورزیدن از آنکس که ژرف نگاهم را نمی فهمد

تنهایم گذاشت آنگه که نیازمند احساس بودم

دستانم را نفشرد آنگاه که تن سردم محتاج گرما بود

به انزوا می روم

به آن ژرفترین ژرفا

آنجا با خاطراتش زنده خواهم بود، غیابش را حس نخواهم کرد

لااقل آنجا آرزوهایم را در آغوش دیگری نمی بینم...


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:00
+2
saman
saman

آن گاه     


که دلتنگی می رسد از راه


نمی دانم :  از کیست  تقصیر 


از آن که  می نامندش تقدیر


یا پذیرا شدن  اندیشه


به  ناچار های بود و    هست


آنزمان  که می شکند فریاد 


دل ست که  می رسد به داد


می آید با قلم هفت رنگ در دست


سرخ ، زرد ، کبود


سایه نبود و  سبز  بود


 به زندگی رنگ می زند


  می دمد در نای عشق


    تا نمیرد شادی


  شاد آهنگ می زند


نقش تو می بیند  در  حریر ابر  خیال 


می پرد  و مرا می برد


 تا   پرواز  هزار  سپید گشوده بال 


   به دادم می رسد  هر از گاه


  که نخواند  کسی  اندوهم از نگاه


آن زمان که  بر ساز  لحظه ها 


زخمه ی پریشانی  می زند   دستم


 زمزمه می کند دل  : اندوه چرا !


   هنوز او   هست  و من هستم


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 13:58
+2
roya
roya
اگر تنها گناهم دوست داشتن توست ، بدان تنها گناهیست که توبه نخواهم کرد
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 10:30
+4
nanaz
nanaz

حضورت در کنار من معجزه نبود


نبودنت هم فاجعه نیست


فردا روزِ دیگری برای من خواهد بود


بیشتر از این برایت اشک نخواهم ریخت . . .

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 02:16
+8
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
برایم مداد بیاور مداد سیاه می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان،
سیاهم کند
! یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم شخم بزنم وجودم را …
بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا
! یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم،
سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم می‌خواهم … بدوزمش به سق
اینگونه فریادم بی صداتر است! قیچی یادت نرود، می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود ! صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم! ترا به خدا …
اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر …
تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم
:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم من هر روز یک انسانم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:45
+4
be to che???!!
be to che???!!
پشت پنجره اي رو به دورها تنگ ِ غروب، كودك ِ دل رو به آسمان : مي شود فرشته بباري ؟؟

مي شود او از دل ِ اين ابرهاي تيره آغوش گشوده رو به من ِ بي من فرياد

كه بيــــــا مسافرت از راه رسيد؟؟ !!

بيا كه آرام خواهد گرفت  سر ِ پردردت !!

بيا كه چشمانت ديگر خيس نخواهد شد !!!

بيا كه ديگر هم آغوش  ِ هرزهء تنهايي نخواهي بود ...!

 منم هم آغوش فرداي تو ...فرداي من و تو !!

هي دل ساده ...!!

بگذريم وقت آن است پنجره را ببندم و زير لب آرام :

چه آرزوي خيس محالي
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:36
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
چه فرقی میکند چند شنبه است ؟

من سکوتم خیس : از آواز این بی نامها است .

پوسیدم از اضطراب برگشت : در میان ازدحام خوابها : در این برهوت بیم زوال ندارم : مخشوش

و محصور لحظه : تنها مانده ام .

و اکنون اقرار میکنم که تنهای تنهایم .

اینجا پنجره ها تنها رو به دلهره نیستی باز هستند : نیستی تا ببینی : از درد میلرزند .

از وسوسه رفتن لبریزم : محجورم : کاش بودی تا بنگری چه رنجورم : در ذهن این تشویش ها

بارور شدم : دارم به ویرانی اعتیاد پیدا میکنم : ملول و آزرده به دیداری دوباره می اندیشم .

از این منظر : از این تصویر : از این گریه .

خنده هایم بر لبم فرارند : بی اعتبارند : خوشی هایم اگر باشند ناپایدارند : وای اگر نباشی !!!

نبض لحظه هایم نخواهد زد : باور ندارم در این زمین هرز بروم .

در حال سقوطم پیوسته : اما با حالی پریشان به انکار ویرانیم به پا می خیزم .

کجا رفتند دقایقی که جزبمان میکرد ؟ گیجم : گنگم : تاول جامانده بر ذهن زمانم .

متورم و مت[!] و باد کرده ام : ای آئینه : ای آئینه نقاب از چهره ام بر دار و آئینه چه وقیهانه فارغ از

کشمکش نفسهای پر اضطرابم : دیوانه وار ترک میخورد .

من در گیرودار این بهت سرسام گرفتم : رو به مقصدی نامعلوم تحلیل میروم .

در هاله ای از بی سرانجامی تاریک میشوم : من به واقعیت فاصله نزدیک میشوم .

و در امتداد نازکها : باریک میشوم .

محصور شدم : چاره ای نداشتم : نقبی زدم به شعر : به قافیه : به عشق .

هرچند اهل طغیان نیستم : چون موج !!! وای ... این همه واژه مظلوم : حرفهایم برای تو نامفهوم .

درگیرودار این فراموشی : خط تابش چشمم عاقبت خاموشی است .

دردهایم را پایانی نیست و حرفهایم را همچنین .

بی انتها است : کسی چه میداند شاید تا به ابد .

خمیازه ای بکش : بخواب : تا نبینی وحشت و کابوس بی داریم را در انعکاس درد .

التماس یک مرد
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:26
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ