reza
ادامه داستان ترسناک ارنست همينگوي : آخرين انسان زمين، تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند !! رفت درو وا کرد ديد جنتي پشت دره!!!
رضا
دلخور مباش مرد مسافر کمی بخند دردت به جانم این دم آخر کمی بخند از یک دو بیت آخر شعرم شروع کن بر درد های این زن شاعر کمی بخند اندوه درد باطنیت را به من ببخش محض رضای عشق به ظاهر کمی بخند ای قبله ی نگاه غریبم رضا بده قدری بساز با من زائر کمی بخند بی بال و پر نشسته ام اینجا در این قفس پرواز سهم توست ،مهاجر کمی بخند بگذر از انتظار تباهم، سفر بخیر تنها در این دقایق آخرکمی بخند
masoud
نشستيم همه داريم فيلم مي بينيم، به رفيقم مي گم يکم تلويزيونو بچرخون ؛ ميگه سمت شما؟ پــــَ نــــَ پـــــَ بچرخون سمت قبله، باشد که مقبول درگاه احديت قرار بگيره…
mahdi
روز یه نفر لب استخر نشسته هی میخنده میگه ماشاالله یکی رد میشه میگه چرا میگی ماشاالله میگه پـَـــ نــه پـَـــ اخه بچه ام رفته پایین بالا نمیاد( عجب نفسی داره)