یافتن پست: #نشست

gha3m
gha3m
یه قزوینی تو قم گم شد علما اعلام کردند تا پیدا شدن این لعنتی نماز را نشسته میخوانیم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/5 - 00:13
+4
yasaman
yasaman
به نيوتن گفتندبراي چي از افتادن سيب تعجب كردي نيوتن براي اينكه من زير درخت گلابي نشسته بودم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/2 - 15:53
+3
عسل ایرانی
عسل ایرانی
آن که در را محکم می کوبد قطعا آشناست آن که در را آهسته می کوبد قصد آشنایی دارد و آن که پشت در نشسته یقینا از همه عاشق تر است و من سال هاست که پشت درتو نشسته ام در را باز کن... و مرا دعوت کن به مهمانی قلبت 16.gif
دیدگاه  •   •   •  1390/11/2 - 01:03
+6
ronak
ronak
از یک عاشق شکست خورده پرسیدم: بزرگ ترین اشتباه؟ گفت عاشق شدن گفتم بزرگ ترین شکست؟ گفت شکست عشق گفتم بزرگترین درد؟ گفت از چشم معشوق افتادن گفتم بزرگترین غصه؟ گفت یک روز چشم های معشوق رو ندیدن گفتم بزرگترین ماتم؟ گفت در عزای معشوق نشستن گفتم قشنگ ترین عشق؟ گفت شیرین و فرهاد گفتم زیبا ترین لحظه؟ گفت در کنار معشوق بودن گفتم بزرگترین رویا؟ گفت به معشوق رسیدن پرسیدم بزرگترین ارزوت؟ اشک تو چشماش حلقه زدو با نگاهی سرد گفت: ( مرگ)
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 23:04
+4
mina_z
mina_z
آن که در را محکم می کوبد قطعا آشناست آن که در را آهسته می کوبد قصد آشنایی دارد و آن که پشت در نشسته یقینا از همه عاشق تر است و من سال هاست که پشت درتو نشسته ام در را باز کن... و مرا دعوت کن به مهمانی قلبت 16.gif
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 22:50
+5
ronak
ronak
شاید بپرسی از خودت کجامو در چه حالیم؟ برای دلخوشیت میگم خوش باش عزیزم عالیم اما حقیقت اینه که بدون تو شکسته ام رو مرز مرگ و زندگی بدون تو نشسته ام شاید بپرسی از خودت چی شد کجا رفته صدام حق بده بم که بعد تو نخوام با دنیا را بیام شاید بپرسی از خودت چی شد که بی نشون شدم برای دل کندن ازت ندیدی نصف جون شدم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 19:13
+5
رضا
رضا
بعد از ماهها گریه فردا قرار است بخندم... نمی دانی این مدت چه بر من گذشت! گاهی به سرم می زد هر چیز و هرکس را با تو اشتباه بگیرم... گاهی آنقدر به خاطراتمان تلنگر می زدم... که از یاد می بردم نبودنت را... گاهی از زبان تو براي خودم دردل می کردم... گاهی هم آنقدر می خندیدم که گریه ام بگیرد... گاهی به سرم می زد تمام شعرهایم را فراموش کنم... اصلاً میخواستم عشق را جلوي در بگذارم، شاید ساعت نُه که شد...!!! گاهی به ع[!]ایت خیره می شدم... به این اُمید که شاید بهانه اي براي غرورت پیدا کنم... گاهی با خودم قرار میگذاشتم که از خواب بپرم... تا بگویم همۀ اینها خواب بود...؟؟! گاهی بی صدا روي تخت خوابم می نشستم، و به فریاد هاي نکشیده ام گوش می دادم........ خلاصه اش را اگر بخواهی، با همین گاهی ها دوریت را باور نکردم...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 16:10
+2
مهسا
مهسا
دلــــم مـــی خـــواد وقتـــی پیر شـــدم و دختـــرم ازم پــــرسید عـــشقت کـــی بــــود،؟ بتونــــم بــــا دستــــم بــــه اتــــاق اشاره کنــــم و بــــگم : اونـــجا نشسته..{-15-}
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 02:21
+5
zahra
zahra
[!] تو کلیسا نشسته بوده، یهو می‌بینه یه دختر خیلی میزون میاد تو. میدوه میره پشتِ یه مجسمه قایم میشه. دختره میاد میشینه جلوی محراب و میگه: ای خدا! تو به من همه چی دادی، پول دادی، قیافه دادی، خانواده خوب دادی...فقط ازت یه چیز دیگه میخوام..اونم یه شوهر خوبه ...یا حضرت مسیح‌! خودت کمکم کن! [!] از پشت مجسمه میاد بیرون میگه: عیسی هل نده!‌ خودم میرم
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 00:16
+5
-1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ