یافتن پست: #نوشته

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت:

امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس.

شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛

آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور.

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.

دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.

روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.

روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،

آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.

روز چهارم، هیچ نگفت.

شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد ونوشته‏ها بخواند.

پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏ام تا برخوانم.

لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت،

آنان که کم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 19:05
+4
saman
saman
در CARLO

يه روز یارو از کنار ديوار رد ميشه، 1 کاغذ مي­خورهتو کلش و می­افته مي­ميره. مردم ميان و کاغذ و باز مي­کنن، مي­بينن توش نوشته: 2 تاآجر!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 13:57
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
من بودم و یک جاده...
من بودم و تنهایی
ناز خواب دیشب بود
گویا...که تو میآیی
ای مانده من و جاده
چون چشم نهم بر راه
چون آه کشم هر دم
از رنگ سیاه ...ماتم
تن پوش سیاه من
من را که به راه......دستی

دست نوشته های یاسی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:56
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
سایه ای سفید و سرد
همچونک ابری و برگی لرزان
چون یدک کش همرهم
بر طرح تن پوش من
چسب ...چسبان بر تنم
چون پیرهنم
...
وشعر های پرکلاغی ام
که جور سادگی ام را به دوش میکشد.
دست نوشته های یاسی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:51
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اشک از تو فراری نیست
با مرگ که چاره نیست
این سنگ سیاه هر دم
فریاد زند رفتی
باور که نمیگنجد از رفتن تو اما...
دستان که یخ بسته...
از رفتن گرمایت...
از من که گذشتن نیست
هر لحظه من و یادت...
از حکم فلک گریان
عجزم که تو آمرزد
من را که به صبر دستی
من بی تو چه کار آیم؟
...
دست نوشته های یاسی
برای خواب های آشفته ی شبانه ام که هر لحظه تابم را می رباید.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:50
+3
saman
saman
در CARLO
اﯼ ﮐﺎﺵ !
ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻧﺎﻣﻢ ﺭﺍ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ
ﻭ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ،
ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺪﺯﺩﻧﺪ،ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ
ﺑﺰﻧﻨﺪ 
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:47
+3
saman
saman
در CARLO
پسره به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه :

امروز وقت داری بیای خونمون؟

دختره : مامانم نمیذاره با چه بهونه ای بیام؟

پسره : بگو میخوام برم استخر...

دختره اومد خونه دوست پسرش

پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن،برو تو حموم موهاتو خیس کن!

وقتی دختره میره حموم،پسره به دوستاش زنگ میزنه...

پسره و دوستاش یکی یکی...

این آخری که رفت حموم ، نه یک ساعت نه دو ساعت ، موند تو حموم...

دیدن این دیر کرد ، رفتن حمومو یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار حموم نوشته :

نامردا خواهرم بود...

نکنید از این کارا دوست دختر شما خواهر یک بنده خداییه

شایدم اصلا برادر نداره تکه این اصلا مهم نیست

شاید دختره خره احمقه نمیفهمه چه آینده ای در انتظارشه ولی شما نکنید{-13-}
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 15:56
+4
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
فکر کن صبح که بیدار میشى
گوشیتو نگاه کنى و ببینى نوشته
1 new message
وقتى بازش کنى ببینى عشقت نوشته

"کاش روزى بیاد که واسه همیشه کنارت باشم و وقتى خوابى چشماى نازتو ببوسم ... من همیشه عاشقت میمونم عزیزم"

ما که از این شانسا نداریم باز میکنیم میبینیم ایرانسله {-7-}
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 12:49
+1
saman
saman
در CARLO

یارو داشت اظهار نظر می‌کرد :


این جلال آل احمد که هی ازش تعریف می‌کنن، فقط یه کتاب خوب نوشته که اسمش بوف کوره.


یکی گفت :بوف کوررو که صادق هدایت نوشته!!!!


یارو گفت :دیگه بدتر، یه کتاب خوب داره، اونم صادق هدایت براش نوشته!؟

دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 10:43
+3
saman
saman
در CARLO

صادقانه‌ترین تبلیغی که تو این چند سال دیدم بنر (Banner) شهرداریه ؛


که نوشته: هر شهروند؛ یک درخت!!!

آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/13 - 09:51]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 09:48
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ