هیچ کس ویرانیم را حس نکرد ، وسعت تنهاییم را حس نکرد ، در میان خنده های تلخ من ، گریه پنهانیم را حس نکرد ، در هجوم لحظه های بی کسی ، درد بی کس ماندنم را حس نکرد ، آن که با آغاز من مانوس بود ، لحظه پایانیم را حس نکرد .
خوبی چه بدی داشت که تکرار نکردی ، مهر مرا بردی و ز من یاد نکردی ، روزگار میگذرد این چنین شاد نباش ، آخر تو جوابش بدهی این همه ظلم که بر من کردی .
عشق چون ایده برد هوش دل فرزانه را ، دزد عاقل می کشد اول چراغ خانه را ، آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد ، در میان خانه گم کردیم صاحبخانه را .
تو که میدانستی با چه اشتیاقی…خودم را قسمت میکنم
پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم…جوابم نکردی
.
.
.