یافتن پست: #نگاه

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
نگذارید کسی اعتماد به نفس شما را خدشه دار کند. با نگاه، با لبخند معنی ­دار، با کنایه،

با حرف و طعنه. سعی کنید به خودتان ایمان بیاورید. با خودتان صلح کنید.

خودتان را همانطور که هستید دوست داشته باشید. چهره ­تان را، اندام­تان را.
آشتی با خود

آغاز زندگی­ ست
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 21:31
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چند وقتیست

هر چه می گردم

هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم ...

نگاهم اما ...

گاهی حرف می زند...

گاهی فریاد می کشد...

و من همیشه به دنبال کسی می گردم

که بفهمد یک نگاه خسته

چه می خواهد بگوید....
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 19:43
+4
nanaz
nanaz
تقدیم به کسی که سال به سال میاد سایت!

کسی هست در این شهر هواخواه نگاهت

------------------------------------- نشسته است نگاهی غریبانه به راهت
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 19:33
+5
be to che???!!
be to che???!!
يه پســــــــر ايده آل
بايد ادكلنش ﺗﻠﺦ ﺑﺎﺷﻪ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺴﻮﺩﯼ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﮕﻪ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ
ﻣﺎﻝ ﺗـــــــــــﻮﺍﻡ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ،

... ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺸﻤﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ
ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﯽ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ،

ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻟﻮﺱ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺁﺏ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺑﺒﻮﺳﺘﺖ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ
ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺣﻮﺍﺳــــــﺶ ﺑﻬﺖ ﻫﺴﺖ،

ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ،
ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷـــــــــــﻘﺘﻢ ،

ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻐﻠﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺭﺍﻣـــــــــﺶ ﺑﺪﻩ،ﻧﻪ ﻫﻮﺱ،
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﺘﺖ ﺍﻭﻝ ﻟﭙــــــﺘﻮ ﻣﯿﺒﻮﺳﻪ ﻭ ﺳﺮﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ،

ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺑﺎ ﺗـــــــــــﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ...
ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻣـــــــــــﺮﺩ ﺑﺎﺷﻪ ...

ﺑﻪ ﺳــــــــﻼﻣﺘﯿﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺴــــــــــﺮﺍﯼ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 19:13
+2
saman
saman
نمیدانم چرا دوست دارم بنویسم

بنویسم از این حس سرکوب شده


از این حسی که بغض به گلوم میندازد


از این حال غریب !!!
از این دلتنگی و تضاد تلخ!


از آن روزهای بی تکرار


از آن التهاب درون و از آن عشق دیر یافته


عزیز دورم! دور نزدیکم ! عزیز عزیزم !


با تو بودن به گونه ای و بی تو بودن به گونه ای دیگر است


تو را باید کجای روزگارم جای دهم ؟


که دست هیچ اندیشه ای به تو نرسد !


که هیچ گاه از دستت ندهم ؟


تو را باید به چه نام بخوانم که بمانی و من ؟!


من کجای روزگارت خواهم بود؟


من با نگاهت حرفها دارم


مقصد هایی برای رسیدن


تو درد مشترکی ! مرا فریاد کن


باتو میشود همیشه عاشق ماند


تو از آن منی  و من بی تو ویرانه ای بیش نیم ...


بمان ...


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:52
+4
saman
saman

کنار پنجره می آیم


نسیم تبسم تو جاریست


قاصدکها آمده اند


در رقص باد و یاد


سبز


سپید


سرخ...


و این آخرین قاصدک


چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!


****


می خوانمت


با هفت زبان


در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای


سرشار از تکلم درخت و آفتاب


سرشار از تنفس آینه و عود


سرشار از بلوغ آسمان


و من هر چه می آیم


به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم


می خواهم در بیرنگی گم شوم


****


نمی دانم


شابد به نسیمی که صبح گاه


در سایه روشن حسرت و لبخند


از کنار دستهایت عبور کرد


          می اندیشی


و من به آن بادبادکی فکر می کنم


که در سپیده دم ستاره و اسپند


در نگاه زلال تو تخم گذاشت


و تو نم نم


در تنهایی و ماه


ناپدید شدی


و تنها رد پایت


در امتداد مسیرهای خیس بی پایان


               جا ماند


****


جای تامل نیست


قاصدکها آمده اند


و تو در سرود خلسه و خاکستر


                           ناپیدا شده ای


و من به معراج نیلوفرانه تو می اندیشم


و به انتظار شب بوها


که در بهاری زرد


به شکوفه نشست


****
نمی دانم کدام پرنده


در نبض مدادهایت جاری بود


که هیچ کاغذی


در وسعت حجم آن نگنجید


راستی نگفتی کدام باد


      بادبادکهایت را با خود برد


****
پنجره را می بندم


خانه در موسیقی لبخند تو گم می شود


و آفتابگردان نگاه تو


در آسمان هشتم


ناتمام ادامه دارد


و من


به یاد آن پرنده ای می افتم


که صبح


در متن بلوغ و آفتاب


ناپیدا گم شد


     ناپیدا گم شد.


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:33
+1
saman
saman

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را

منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم

به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو

ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است

شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده

بیا بگشای در ، تا پر گشایم

به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:27
+2
saman
saman

من که تصویری ندارم در نگاه هیچ کس

خوب شد هر گز نبودم تکیه گاه هیچ کس


کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من


تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچ کس


زیر بار ظلممان دارد زمین خم میشود


بی تفاوت شد خدا هم چون که آه هیچ کس...


بهترین تقدیر گلها چیدن و پژمردن است


سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس


آخرش چوپان تو را با خنده ای سر میبرد


کاش میشد تا نباشی در پناه هیچ کس


عاقبت در زجر هستی قرص نانت میکنند


ماه دور از دست باش و قرص ماه هیچکس.....



دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:23
+1
saman
saman

می دانم روزی خواهی رفت و خواهیم سپرد به فراموشی باد


می دانم .


دانم که روزی همچو برگی زرد که پاییز را بهانه می کند زمین خواهم خورد.


آن زمان من و جغد دوستان دیرینه ای خواهیم بود و ترانه هایش برایم چه آشناست.


تو میگویی که تو را لیلی وار دوست میدارم اما میدانم که روزی مرا همچون گلی که از شاخه چیده ای بو خواهی کرد نگاهی گذرا به رخم و پرتم خواهی کرد به گوشه دیواری


آنجا که بن بست ترین جای دنیاست.


اما هرگز باور نخواهم داشت که تو در کنار من بمانی


و نمیدانم چرا؟


روزی خواهی رفت و خواهیم سپرد به فراموشی باد

می دانم .


دانم که روزی همچو برگی زرد که پاییز را بهانه می کند زمین خواهم خورد.


آن زمان من و جغد دوستان دیرینه ای خواهیم بود و ترانه هایش برایم چه آشناست.


تو میگویی که تو را لیلی وار دوست میدارم اما میدانم که روزی مرا همچون گلی که از شاخه چیده ای بو خواهی کرد نگاهی گذرا به رخم و پرتم خواهی کرد به گوشه دیواری


آنجا که بن بست ترین جای دنیاست.


اما هرگز باور نخواهم داشت که تو در کنار من بمانی


و نمیدانم چرا؟


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:20
+2
be to che???!!
be to che???!!

 


خدايا من گناهي نكرده بودم كه اينك قلبي شكسته در سينه دارم . . .

گناه من چه بود كه بازيچه دست اين و آن بودم !

هر كه آمد بر روي قلبم پا گذشت و رفت و حتي پشت سرش را هم نگاه نكرد !

 .


خدايا چرا در اين روزها بايد در حسرت عشق و محبت باشيم ، عشقي كه تو در وجود همه قرار دادي و احساسي كه همه بتوانند عاشق شوند !



خدايا نميدانم ميداني در اين زمانه همه با احساس عشقي كه به آنها دادي قلبها را ميشكنند و خيانت ميكنند !



خدايا نميدانم ميداني كه عشقي كه تو آفريدي ديگر آن زيبايي و وفاداري را ندارد ؟



خدايا نگاهي كن به عاشقان واقعي ، ببين حال آن ها را ، بگو كه چه بر سر عشق آمده ؟!

ميخواهي فرياد بزنم تا بشنوي صداي مرا ؟ ميخواهي با صداي بلند گريه كنم تا بشنوي درد اين دل تنهاي مرا ؟


خدايا مگر عاشقان چه گناهي كرده اند كه هميشه بايد متهم رديف اول باشند ، چرا بايد به جاي آن آدمهاي بي وفا ، عاشقان محكوم به حبس ابد باشند ؟



خدايا ميشنوي حرفهاي مرا ، درك ميكني احساسات اين قلب زخم خورده مرا ؟!

چرا سكوت ؟ چگونه بايد بشنوم پاسخت را در جواب اين دل صبور ؟!


خديا اگر بخواهم از حال و روز خويش بگويم ، بايد در انتظار باران اشكهايت باشم ، تا بداني عشقي كه آفريده اي و احساساتش به چه روزي افتاده ، مثل اين است كه برگ سبزي از شاخه اش بر روي زمين افتاده و همه بر روي آن پا ميگذارند و يك برگ خشكيده همچنان بر روي شاخه اش مانده . . .!


خدايا در اين چند صباح باقي مانده از اين زندگي بي محبت و پوچ ، هواي عاشقان را داشته باش . . .

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:18
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ