از همهی زندگیام – در یادم فقط پاییزی است –
دمیکه از میان پنجرهی خیس از باران نگاه میکنم و میبینم –
راهی روان به دوردست بر راه – مییابم جاپایی عمیق در این جاپا –
خانهای میسازم در این خانه- میکارم سرخس کودکی ام را بر این سرخس-
رؤیای شکوفهای رخشان میبینم بر این شکوفه – قطرهای میبینم در قطره-
دوباره چهرهی قدیمی را باز میشناسم در این چهره – میشنوم صدای خودم را...
در آغوشم بودی! قطره اشکی بر گونه ات لغزید خواستم با انگشتانم آن قطره اشک را پاک کنم اما...! اما، آن قطره اشک برای انگشتانم آشنا بود ... آشنا بود...؟ یادم آمد....! آن هنگام که خداوند تو را می آفرید خاک تو را با اشکهای من سرشت، راستی به گونه های خیس من نگاه کن، اشکهای من برای انگشتان تو آشنا نیست!
مردها در چهارچوب عشق به وسعت غیرقابل انکاری نامردند!برای اثبات کمال نامردی انان
تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن احساس میکنند مردند. تا وقتی قلب زن عاشق نشده پست تر از یک سگ ولگرد,عاجزتر از یک فقیر, پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند....
اما وقتی خیالشان از بابت قلب زن راحت شد,به یک باره یادشان می افتد خدا مردشان افرید!!! و انگاه کمال مردانگی را در نهایت نامردی جست و جو میکنند...