یافتن پست: #نگاه

مهدی
مهدی
نه رفتنت برام سوال شد نه نبودنت!!! تنها يك بغض خفه ام كرد....... كه چگونه نگاهت كرد كه اينگونه تنهام گذاشتي!؟
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 21:11
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
گاهی ، لایکی ، یادی ، آهی ، نگاهی ، پیامی ، پیامکی ، ماچی ، کوفتی

زهرماری ، لنگه کفشی چیزی بفرستید دلمون گرفت...!! :(
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 20:20
+3
shiva joOoOoOn
shiva joOoOoOn
آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !
مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!
ج
رییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زور
گرفت....قدرت اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم ماما
! ماما ! فریادم در دل سنگش موثر واقع نشد
آخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ای
چنین رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچاره
مادرم ....
باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرین
بار نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردان
ازمن پرسید : چرا ؟؟؟
دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوت
محض به خاک سپردند .
چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود که
مردنش بهتراز ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چون
تو را به اینجا می کشاند چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشه
بدبخت کند ؟!
پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدان
بچه کمر هستی مرا شکسته بود .
مادر جان ... تصادفی نیست که ش
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 17:32
+4
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
تو یه پاساژ راه میرفتم که یهو خوردم به یه نفر و اونم افتاد زمین
سریع رفتم بلندش کنم و گفتم واقعا عذرخواهی میکنم
وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنیاست که جلوی مغازه میذارن اطرافمو که نگاه کردم دیدم یه یارو داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخر هم رو لباشه
بهش گفتم خنده داره؟ خو فکر کردم آدمه
یارو چیزی نگفت خوب که دقت کردم دیدم همونم یه مانکن دیگست :|
1 دیدگاه  •   •   •  1392/02/31 - 14:23
+9
binam
binam
در CARLO
کنجکاوی

کنجکاوم که بدانم نسبت به احساس من چه حرفی داری
یا بدانم امروز بی من تو چقدر دلتنگی؟
کنجکاوم که نگاهت آیا امروز به خاطراتمان هست؟!
ایا دلت به سر قول و قرارهایمان هنوزم هست؟
کنجکاوم که بدانم سر جاده آیا میگیری سراغم؟
یاکه چشم به شعرهایم میدوزی کنار ع[!]ایم
بس که کمجکاوی بخرچ دادمت هیچ نشد
تو نه عاشقی نه دوست میداری دل من
دیدگاه  •   •   •  1392/02/31 - 14:06
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ازم دوری اما دلت با منه
ازت دورم اما دلم روشنه
توو چشمای تو عکس چشمامه و توو چشمای من عکس چشمای تو
توی این لحظه هایی که دورم ازت،
همه خاطره هامونو خط به خط،
دوباره توو ذهنم نگاه می کنم
دارم اسمتو هی صدا می کنم
کی گفته از عشق ِ تو دست می کشم؟
دارم با خیال تو نفس می کشم
چه حس عجیبی، چه آرامشی
تو هم با خیالم نفس می کشی
می دونم تو هم مثل من دلخوری
تو هم مثل من بغضت رو می خوری
نگاهت پر از حرف و درد دله
ولی خب تموم میشه این فاصله
دوباره مث اون روزای قدیم
که با هم توو بارون قدم می زدیم
از احساس همدیگه حظ می کنیم
زمین و زمان رو عوض می کنیم
کی گفته از عشق ِ تو دست می کشم؟
دارم با خیال تو نفس می کشم
چه حس عجیبی، چه آرامشی
تو هم با خیالم نفس می کشی
می دونم تو هم مثل من دلخوری
تو هم مثل من بغضت رو می خوری
نگاهت پر از حرف و درد دله
ولی خب تموم میشه این فاصله
دوباره مث اون روزای قدیم
که با هم توو بارون قدم می زدیم
از احساس همدیگه حظ می کنیم
زمین و زمان رو عوض می کنیم
ازم دوری اما دلت با منه .
دیدگاه  •   •   •  1392/02/30 - 19:45
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خیلی که دل تنگ میشوم به اسمان نگاه میکنم....
.
.
.
دلم قرص میشود که توهم زیر همین سقفی...!!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/02/30 - 19:40
+5
AmiR
AmiR
قرارمان یک مانور کوچک بود…

قرار بود تیرهای نگاهت مشقی باشد…

اما ببین،

یک جای سالم بر قلبم نمانده است…!
دیدگاه  •   •   •  1392/02/30 - 14:03
+3
parisa
parisa
شده بعضی وقتا یهو دیگه دوستش نداشته باشی؟؟؟؟

به خودت میگی اصلا واسه چی دوستش دارم؟؟؟

مگه کیه؟؟؟

مگه واسم چیکار کرده؟؟؟؟

مگه چیکار کرده که از همه بهتر باشه؟؟؟؟

اصلا منکه از اون خیلی بهترم......

بعد به خودت میخندی که اصلا واسه چی خودتو اینهمه اذیت کردی....؟!

یهو یه چیزی یادت میاد!!!

یه چیز خیلی کوچیک.....

مثل....یه خاطره....

یه حرف....

یه لبخند....

یه نگاه...

همین....همین کافیه تا به خودت بیای

و مطمعن بشی که نمیتونی فراموشش کنی...
دیدگاه  •   •   •  1392/02/29 - 20:50
+8
AmiR
AmiR
«اريك» ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه مي‌كند. او هنوز هم نمي‌داند آن صورت چه بود. اريك مي‌گويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت مي‌كردم. نگهبان‌هاي ديگر داستان‌هايي درباره اتفاقات آن جا تعريف مي‌كردند ولي من سعي مي‌كردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتناب‌ناپذير بود.
«مري مك كلر» دوازده سال است كه در اين جزيره كار مي‌كند. او از انزواي آن جا لذت مي‌برد و مي‌گويد «اين‌جا يك محل فانتزي استاندارد براي من است.» با اين حال او هم اتفاقات عجيبي را تجربه كرده است. وي مي‌گويد«بارها برايم اتفاق افتاده كه احساس مي‌كردم كسي مرا نيشگون مي‌گيرد. من توضيحي براي آنها ندارم به همين خاطر هيچ‌وقت در موردشان با كسي حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در اين زندان گذراند اين سارق بانك كه هم اكنون در آريزونا زندگي مي‌كند درباره زوزه‌هاي باد مي‌گويد «شب
دیدگاه  •   •   •  1392/02/29 - 12:57
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ