![Mohammad Mahdi](http://bia2uni.ir/i/avatars/thumbs1/1641207748694208.png)
![](http://bia2uni.ir/themes/arash_new/imgs/status/user_status_1.png)
گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر
باز كن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را كه در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان، نرسیدیم به فردای دگر
عهد کردم که دگر می نخورم در همه عمر
بجز از امشب و فردا شب و شبهای دگر
مست مستم، مشكن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب، حرامم باشد
گر به جز عشق توام هست تمنای دگر
تا روم از پی یار دگری می باید
جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر
باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان و فزودند معمای دگر
گر بهشتی است، رخ توست نگارا! كه در آن
می توان كرد به هر لحظه تماشای دگر
از تو زیبا صنم این قدر جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر
می فروشان همه دانند عمادا! كه بود
چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟
چون نمویم؟ که مینیابم یار
کارم از دست رفت و دست از کار
دیده بینور ماند و دل بییار
دل فگارم، چرا نگریم خون؟
دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
چون نشویم به خون دل رخسار؟
یار غارم ز دست رفت، دریغ!
ماندم، افسوس، پای بر دم مار
آفتابم ز خانه بیرون شد
منم امروز و وحشت شب تار
حال بیچارهای چگونه بود؟
رفته از سر مسیح و او بیمار
خود همه خون گریستی بر من
بودی ار دوستی مرا غمخوار
روشنایی ده رفت، افسوس!
منم امروز و دیدهای خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بدید
زار بگریست بر دل من، زار
خاطر عاشقی چگونه بود
هم دل از دست رفته، هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدایی او
مرهمم نیست جز غم و تیمار
روز و شب خون گریستی بر من
بودی ار چشم بخت من بیدار
کارم از گریه راست مینشود
چه کنم؟ چیست چارهٔ این کار؟
دلم از من بسی خرابتر است
خاطرم از جگرم کبابتر است
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست
تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست
غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست
پدر به دست خودم، توبه میدهد وین کار
به دست و پای من رند بی سر و پا نیست
خدنگ غمزه گذر میکند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست
من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست
تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست
دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست
حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز
بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست
خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست
من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم
جواب داد، که سلمان بجز مدارا نیست
من به یک احساس خالی دلخوشم
در کنار سفره اسطوره ها
من به یک ظرف سفالی دلخوشم
مثل اندوه کویر و بغض خاک
با خیال آبسالی دلخوشم
سر نهم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده حالی دل خوشم
با بهار نقش قالی دلخوشم
با غم آسوده بالی دلخوشم
گرچه اهل این خیابان نیستم
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست
در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفته اند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست