یافتن پست: #هایم

ronak
ronak
این شبها
انقدر دستهایم خالیند....
که هرچه از اب رودخانه مینوشند
بازهم محتاجند.....
تنهاچیزی که به فکرم میرسد....
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویــــــــــــــــــــی
التماست میکنم....
بیا ودستهای مرا بی نصیب نگذار
انها به وجودت احتیاج دارند.....
دیدگاه  •   •   •  1390/12/21 - 20:53
+3
ronak
ronak
هر چه می گردم
پیدا نمی شوند
دفتر ِ شعرهایم را می گویم
گم اش کردم !!
درست از آن روزی که رو به رویم نشستی و چشم در چشم ِ من از رفتن گفتی !!
بیا و یک بار دیگر نگاهم کن
شاید
در چشمان ِ تو جا گذاشته باشم اش!!!!!!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/21 - 20:35
+4
سحر
سحر
یــادم بــاشـــد ، امشب بعضی از آرزوهایمــ را دَم ِ در بگذارم
تــا رفتگـــر ببــــرد ! بیچــاره او ...
ما بقــی را هم نقــدا" بــا خود بــه گور می بـــرم
ما بقــی همــان " آرزوی بــا تــو بودن " است
نتــرس جانکم !
حتــی آرزوی ِ داشتنت را هم بــه کســی نمی دهم .
دیدگاه  •   •   •  1390/12/21 - 18:46
+5
Pedram
Pedram
دوستت دارم به اندازه ی پلک هایی که در زمان خیال پردازی هایم
زدم و چه بسیار خیالاتی که در ذهن پروراندم . {-2-}
دیدگاه  •   •   •  1390/12/21 - 14:17
+2
سحر
سحر
می کوشم
با رفتن تو غمهایم را غرق کنم
اما بی شرف ها!!!!
یاد گرفته اند شنا کنند
دیدگاه  •   •   •  1390/12/21 - 13:54
+2
Omid
Omid
سلام. من Omid هستم، از اعضای جدید ... :)
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/21 - 00:31
reza
reza
حرف هایم را تعبیر می کنی ، سکوتم را تفسیر

دیروزم را فراموش ، فردایم را پیشگویی

به نبودنم مشکوکی ، در بودنم مردد

از هیچ گلایه می سازی ، از همه چیز بهانه ...


من ؛ کجای این نمایشم ...؟
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 23:35
+5
mehrshad kabiri
mehrshad kabiri
انگار خـــــــدا در " صدایت " کدئین تزریق کرده ...
با من که حرف میزنی دردهایم را تسکین میدهی مــــادر . .
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 23:28
+8
سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
یادمه وقتی بهم رسیدیم
تو زمینی بودی و هم رنگ خاک
من آسمونی بودم و هم سازه باد
تو به من راه رفتن با کفش های گلی روی اسفالت رو یاد دادی
و پرواز را از من آموختی ….. هرچند نیمه کاره
روزی بالهایم را برای تجربه کردن آغوش آسمان قرض گرفتی و
جاش قول دادی کفشهایت را به من بدهی…!
و پ[!] ، بال زدی و بال زدی
اوج گرفتی بالاتر و بالاتر … دورتر ودورتر و دیگر دیده نشدی
تو انقدر ذوق پرواز را داشتی که یادت رفت کفشهایت را درآوری
ومن وقتی به خودم آمدم پا برهنه چشم به راه برگشتنت
ایستاده بودم روی جاده … روزها گذشت و تو برنگشتی
چون راهه برگشت را در آغوش آسمان گم کرده بودی …..
آخه میدونی !! تو هیچ وقت درس
پرواز را خوب یاد نگرفتی
ومن دلسوزانه از این پایین با حداکثر توانم
آخرین درس پرواز راهم برایت فریاد زدم شاید بشنوی
مواظب باش با کفشهایه گلییت آسمان را
کثیف نکنی
و آن وقت بدون بالهایم و کفشهایت روی آسفالت راه زمینیم را
آغاز کردم ……
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 18:30
+6
reza
reza
کلاغ در همه ی زبانها می پرد

مار در همه ی دنیا می گزد

و قورباغه اگر نخواند

زنده نیست

قورباغه نیست



فقط ماییم

در سرزمینی کوچک

که مارمان گزیده است

کلاغمان پریده است

و قورباغه هایمان ابوعطا می خوانند



هومن هویدا
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 16:27
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ