یافتن پست: #هایم

mina_z
mina_z
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟ مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 11:43
+4
امید
امید
پارسال با او در زیر باران راه می رفتم ، امسال راه رفتن او را با دیگری در زیر باران اشک هایم دیدم ، شاید باران پارسال اشک دیگری بود !
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 01:10
+5
ronak
ronak
در Romantic
حرفهای آخرت را زدی و رفتی ؟ میگذاشتی من نیز حرفهایم را برایت بگویم لحظه ای صبر میکردی تا برای آخرین بار چشمهایت را ببینم ، حتی اگر شده در خیالم دستهایت را بگیرم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 01:05
+6
ronak
ronak
در Romantic
نگو مرا نمیخواهی ، منی که به پایت نشستم و با همه چیز ساختم نگو مرا نمیخواهی ، تو نمیدانی از انتظار به تو رسیدن تا انتظار تو را دیدن همه ی موهایم سپید شد نگو مرا نمیخواهی ، تو که حرفهای مرا نمیخوانی ،تو که نگفتی تا آخرش نمیمانی ، منی که دلم خوش بود به اینکه تو را دارم تا همیشه….
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 00:55
+3
ronak
ronak
در Romantic
تو با منی و من تنها هستم ، در قلب منی و من به عشق تنهایی زنده هستم، تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد توهمسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 00:50
+3
ronak
ronak
در Romantic
کاش همیشه در کودکی می ماندیم تا به جای دلهایمان سر زانوهایمان زخمی می شد
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 00:35
+5
رضا
رضا
گفتی بمان می خواستم... اما نمی شد گفتی بخند بغز گلویم وا نمی شد گفتم که می ترسم من از سحر نگاهت گفتی نترس ای خوب من... اما نمی شد می خواستم ناگفته هایم را بگویم یا بغز می آمد سراغم... یا نمی شد. گفتی که تا فردا خدا حافظ ولی آه... آن شب نمی دانم چرا فردا نمی شد..
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 20:44
+4
ronak
ronak
کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت آنوقت به او میگفتم یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم را نمیتوانم ....فرو بدهم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 11:35
+2
gha3m
gha3m
همه‌ ما هزاران آرزو داریم! لاغرتر شویم، بزرگتر شویم، پول بیشتری داشته باشیم، اتو...مبیل بهتری سوار شویم، یک روز تعطیل، یک گوشی موبایل جدید، ملاقات با زن یا مرد رویاهایمان و... ولی یک بیمار مبتلا به سرطان تنها یک آرزو دارد و آن اینست که از شر سرطان خلاص شود! به احترام مقام کسانی که از دنیا رفته‌اند و به افتخار عزیزانی که با سرطان میجنگند، این پست را شر و لایک کنید تا روی دیوارتون قرار بگیره..... دیدن فرستاده در فیس‌بوک‏ . ویرایش تنظیمات رایانامه‏ . برای افزودن نظرتان این رایانامه پاسخ دهید..
دیدگاه  •   •   •  1390/11/6 - 11:27
+1
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
اگر باران را دوس داری به چشم هایم نگاه کن که سیلابی بس اندوهگین از عشق توست. پـَـــ نــه پـَـــ به دماغم نگاه کن که هی آبش می ریزه!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/6 - 00:30
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ