یافتن پست: #هایم

محمد
محمد
"خـــــــدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبـــــــران نمایم"
یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.
می توانست، اما رسوایم نساخت. و مرا مورد قضاوت قرار نداد.
هر آن چه گفتم را باور کرد.
و هر بهانه ای آوردم را پذیرفت.
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
امّا مــــن !
هرگز حرف خدا را بـــــــــــــاور نکردم...
دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 19:50
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بیداد هایم را بی " د " کن...
جهانم بی تو " الف " ندارد... :X
دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 19:44
+3
محمد
محمد

من یک نیم مَردم؛با تمام دلواپسی های مردانه،
از وقتی که فهمیدم باید مرد باشم؛دیدم ابتدا بایستی یک حوّا داشته باشم؛
یکی که بتواند روی عرض شانه هایم،طول زندگی اش را طی کند،
یکی که بتوانم روی نازکانه ی شانه هایش،سر سایم و دمی بیاسایم؛
حوّای من..
نه می دانم کجاست؛نه می دانم کیست،فقط..
هرکجا می تواند باشد؛هر کسی می تواند باشد؛
از جنس ترنّمی تازه؛از جنس یک بانو
من...
یا حوّایم از آسمان آمده،تازه از راه می رسد و می بیندم،
یا مدّتی بی من؛روی این زمین زیسته و می یابمش،
یکیست..
یعنی باید که یکی باشد؛این رسم دلدادگیست و..
نه من؛نه هیچکس نمی تواند تغییر دهد این رسم خوش را،
من حوّایم؛یکی بایستی باشد که روحم را تکان بدهد تا جانم را برایش داده باشم
عقیده ام..
زیستنی ست با عشق،
فقط...
اینجا حرّاجی نیست!
خوب می دانم کی هم قدّ احساس من است؛
نه من برای رسیدن به کسی قدبلندی می کنم
نه کسی که می خواهد زیستنم را دلیل باشد
و در پایان عقیده ام این که:
زندگی چیزی نیست که مردم این شهر دائم تکرارش می کنند..
هر که هستی؛هر جا هستی
بیا..
بیا که اگر حفّاری های مردانه ام؛به آب احساس تو نرسد..
همین جان هم دیگر شهر متروکه ی دلم را ترک خواهد کرد!
دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 18:52
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



روزهــــاست از سقف لحظــــــــه هایم
یاد تو چـکه می کند ...
اگر باران بند بیاید
از این خانه مــی روم !!


دیدگاه  •   •   •  1392/09/2 - 18:13
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چشم می گذارم

می شمارم آخرین نفسهایم را

قایم می شوی...

خوب می دانم کجای سینه ی منی

اما هر بار دلم خواسته از من ببری...

چشم می گذاری

خودم را گم می کنم

جای همیشگی

داخل کمد لباسهایت

در آغوش پیراهنی با دکمه های باز

جایی که هیچ وقت نخواهی پیدایم کنی

تا خوابم ببرد...

گاهی می ترسم از تاریکی!

چشم از من برندار...!
دیدگاه  •   •   •  1392/09/2 - 18:07
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
دردهایم بی انتهاست …
مانند گردش تکراری عقربه های ساعت در دایره های بی انتها
دیدگاه  •   •   •  1392/09/2 - 14:49
+6
محمد
محمد
دوست دارم همه شب گریه کنم بارانی، غزلی از تو بگویم همه جا پنهانی، دوست دارم صدف ثانیه هایم باشی، تا تماشا کنم آن چهره ات ای نورانی...
دیدگاه  •   •   •  1392/08/30 - 22:25
+6
محمد
محمد

شب است . . .
کلنجار میروم با خودم
با دلتنگی هایم
با قلب له شده ام
با غرور شکسته ام
سراغش را بگیرم ...نگیرم...بگیرم...نگیرم
نزدیک صبح است ...دل را به دریا زدم
مشترک مورد نظر در حال مکالمه می باشد
دیدگاه  •   •   •  1392/08/30 - 21:47
+6
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
دیگر طاقت رویاهایم تمام شده !

دلم رسیـــدن می خواهد ...

تمام "امن یجیب"های دلم را

گره زده ام به کلماتت

و روانه ی آسمان کرده ام

من مطمئنم خدا تو را برای دل من نگه میدارد!!!.

__________________

פֿُـבآیآ مَـטּ صَبورُمـ ،
اَمآ בِلتَنگے مَـטּ چـِﮧمیفَهمَـבصَبورے چیست؟؟
دیدگاه  •   •   •  1392/08/30 - 11:11
+6
nazli
nazli
 چه سنگین گذشت عصر بارانی ام

گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را

گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود

تا حرفهایم

در بستری از بغض بخوابند
دیدگاه  •   •   •  1392/08/29 - 22:43
+14

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ