zahra
از آن روز که رفته ای ؛
کارت شارژ ها را ...
سیگار میخرم و با خیابان ها حرف میزنم !
همینطوری پیش برود ،
گوشی را هم باید بفروشم ؛ کفش بخرم ..
reza
تو کجایی سهراب؟؟؟ اب را گل کردند ... چشم ها را بستند .. .. و چه با دل کردند ... ... ... وای سهراب کجایی اخر ؟؟؟ زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند .. کجایی اخر ؟؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند همه جا سایه ی دیوار زدند ... صبر کن .. قایقت جا دارد ؟؟؟؟ من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب ... تو کجایی اخر ......؟
سیاهه ای از آسمان
همین اطراف میچرخم...
صدایی نیست...
فقط یک حسرت کوتاه...
میان ماست انگاری!!
چقدر این روزها را همیشه خواب میدیدم...
چه میگفت ان پیر فرتوته؟!!!
چه میگفت که حسرتم را باد اورد نزدیکتر؟
چرا هر چه می سوزد در این خانه.
دل تنها و بی قاب نگاه مانده در رویاهای فردای من است آیا؟
maryam
غربت را نباید در الفبای شهر غریبی جست, همینکه عزیزت نگاهش رو به دیگری فروخت تو غریبی
سحر
نه در این حد، ولی خب ...
mah3a
چه خوب می شد تو همین روزا
خدا میومد یه ماچم می کرد
یه چایی می زدیم
بعد می گفت این چند وقت داشتم باهات شوخی می کردم
ببینم جنبه شو داری یا نه!!!!!
reza
عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا،کوچه کجا، پنچره ی بازکجا
من کجا ،عشق کجا، طاقت آغاز کجا
تو به لبخند و نگاهی
من دلداده به آهی
بنشستیم، تو در قلب و من خسته به چاهی
گنه از کیست؟
ار آن پنجره باز؟
از آن چشم گنه کار؟
از آن خنده معصوم؟
از آن لحظه دیدار؟