گفت " خیلی میترسم " . گفتم " چرا " . گفت " چون از ته دل خوشحالم . این جور خوشحالی ترسناک است " . پرسیدم آخر چرا و او جواب داد " وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد " .
یکی از فانتزیام اینه که:
یه پیرمرد پولدار تصادف کنه و من برسونمش بیمارستان و نجاتش بدم ، اونم با بچه هاش مشکل داشته باشه و تمام زندگیشو به نام من بزنه و بمیره ؛ وقتی بچه هاش منو پیدا میکنن که پولارو بگیرن ، همه پولارو بندازم جلوشون بگم بردارید نامردها ، اونی که با ارزش بود پدرتون بود ….. هخخخخخخخ