یافتن پست: #پنهان

saqar
saqar
اين  روزا ؛برام  تداعي زمانيست كه به سختي ميگذشت .

زماني با اضطرا ب هرروزه ؛اشكهاي پنهاني؛خوابهاي آشفته؛


كز كردن در  تنهايي؛تظاهر به آرامش؛ بغض فروخورده؛


روزهاي انتظار ؛انتظاري تلخ وسرد .


روزهاي لرزيدن ؛روزهاي  ناله ي بيصدا؛روزهاي خاكستري؛


روزهايي كه خدا راميديدي.او هم غمگين بود.


روزهايي كه كسي بايد ميرفت.

دیدگاه  •   •   •  1392/05/3 - 15:31
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

[!] آواره صحرا نشد

گفتم عا قل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/31 - 13:26
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
نه! نگو! از این سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو

با من از آغاز این مردن نگو

کاش می شد لحظه ها را پس گرفت

کاش می شد از تو بود و تا تو بود

کاش می شد در تو گم شد از همه

کاش می شد تا همیشه با تو بود

کاش فردا را کسی پنهان کند

لحظه را در لحظه سر در گردان کن

کاش ساعت را بمیراند به خواب

ماه را بر شاخه آویزان کند

می رود تا قصه را غم نامه تدفین گل

می رود تا واژه را باران خاکستر کنی

ثانیه تا ثانیه پلواره ویران شدن

می روی تا بخشی از جان مرا پرپر کنی

با من امشب چیزی از رفتن نگو

نه! نگو! از این سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو

با من از آغاز این مردن نگو
دیدگاه  •   •   •  1392/04/31 - 13:21
+5
*elnaz* *
*elnaz* *
زندگی سراسر فریادم میزند اما نمیدانم به کجا مرا میخواند... گاهی غم ؟ گاهی تنهایی ؟ پس شادیش را در کجا پنهان کرده !!!   

                                      
دیدگاه  •   •   •  1392/04/30 - 17:48
+2
مهسا
مهسا


همیشه بوده اند، “ ” و “ ”!

همانند سیبی که را فریب داد و حالـــا هم با هم میگوییم

و دوربین های عکاسی را میدهیمـــ
تا پنهان کنیم ـــمان را پشت این

+hamiid+


1 دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 19:17
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 15:35
+6
saman
saman
در CARLO
یکی از همسایه هامون با باباش دعواش شده،یه آهنگ داده
بیرون در حد تیم ملی ایران(گرفتی مطلبو).

حالا تو جشنواره موسیقی فجر سالار عقیلی اول میشه
واقعا" که به موسیقی داره ظلم میشه!!!!!
از پدر مادر ها خواهش مندیم برای پیدا شدن استعداد ها پنهان با بچه هاشون جرو بحث کنن.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 15:22
+5
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می زنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 15:11
+5
alifabregas
alifabregas
دختر گفت: بشمار پسرک چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن: یک…دو… سه …چهار….. دخترک رفت پنهان شود آن طرفتر پسردیگری را دید که گرگم به هوا بازی میکند، برّه شد و با گرگ رفت پسرک قصه هنوز می شمارد…
دیدگاه  •   •   •  1392/04/28 - 00:46
+4
مهسا
مهسا

خـــــــــــــــدایـــــــــــــــا!..


را به من قرض میدهی؟..

از كه نیست،‌

دوباره یخ بسته است...


دیدگاه  •   •   •  1392/04/27 - 16:27
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ