یافتن پست: #پنهان

saman
saman

كه تواند مرا دوست دارد


وندر آن بهره ي خود نجويد ؟


هركس از بهر خود در تكاپوست


كس نچيند گلي كه نبويد


عشق بي حظ و حاصل خيالي ست


آنكه پشمينه پوشيد ديري


نغمه ها زد همه جاودانه


عاشق زندگاني خود بود


بي خبر ، در لباس فسانه


خويشتن را فريبي همي داد


خنده زد عقل زيرك بر اين حرف


كز پي اين جهان هم جهاني ست


آدمي ، زاده ي خاك ناچيز


بسته ي عشق هاي نهاني ست


عشوه ي زندگاني است اين حرف


بار رنجي به سربار صد رنج


خواهي ار نكته اي بشنوي راست


محو شد جسم رنجور زاري


ماند از او زباني كه گوياست


تا دهد شرح عشق دگرسان


حافظا ! اين چهكيد و دروغيست


كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟


نالي ار تا ابد ، باورم نيست


كه بر آن عشق بازي كه باقي ست


من بر آن عاشقم كه رونده است


در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟


وز كدامين خم كهنه مستيم ؟


اي بسا قيد ها كه شكستيم


باز از قيد وهمي نرستيم


بي خبر خنده زن ، بيهده نال


اي فسانه ! رها كن در اشكم


كاتشي شعله زد جان من سوخت


گريه را اختياري نمانده ست


من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت


هرزه گردي دل ، نغمه ي روح


افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟


حرف بسيارها مي توان زد


مي توان چون يكي تكه ي دود


نقش ترديد در آسمان زد


مي توان چون شبي ماند خاموش


مي توان چون غلامان ، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر ، اما


عشق هر لحظه پرواز جويد


عقل هر روز بيند معما


و آدميزاده در اين كشاكش


ليك يك نكته هست و نه جز اين


ما شريك هميم اندر اين كار


صد اگر نقش از دل برآيد


سايه آنگونه افتد به ديوار


كه ببينند و جويند مردم


خيزد اينك در اين ره ، كه ما را


خبر از رفتگان نيست در دست


شادي آورده ، با هم توانيم


نقش ديگر براين داستان بست


زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست


تو مرا خواهي و من تو را نيز


اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟


به دوپا راني ، از دست خواني


با من آيا تو را قصد بازي است ؟


تو مرا سر به سر مي گذاري ؟


اي گل نوشكفته ! اگر چند


زود گشتي زبون و فسرده


از وفور جواني چنيني


هر چه كان زنده تر ، زود مرده


با چنين زنده من كار دارم


مي زدم من در اين كهنه گيتي


بر دل زندگان دائما دست


در از اين باغ اكنون گشادند


كه در از خارزاران بسي بست


شد بهار تو با تو پديدار


نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان


در بن شاخه ي خارزاري


عاشق تو ، تو را بازيابد


سازد از عشق تو بي قراري


هر پرنده ، تو را آشنا نيست


بلبل بينوا زي تو آيد


عاشق مبتلا زي تو آيد


طينت تو همه ماجرايي ست


طالب ماجرا زي تو آيد


تو ، تسليده ، عاشقاني


عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست


كه بچينندم و دوست دارند


زاده ي كوهم ، آورده ي ابر


به كه بر سبزه ام واگذارند


با بهاري كه هستم در آغوش


كس نخواهم زند بر دلم دست


كه دلم آشيان دلي هست


زاشيانم اگر حاصلي نيست


من بر آنم كز آن حاصلي هست


به فريب و خيالي منم خوش


افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست


يك فريب دلاويزتر ، من


كهنه خواهد شدن آن چه خيزد


يك دروغ كهن خيزتر ، من


رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو


كرده در خلوت كوه منزل


عاشق : همچو من


افسانه : چون تو از درد خاموش


بگذرانم ز چشم آنچه بينم


عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش


افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست


عاشقا ! با همه اين سخن ها


به محك آمدت تكه ي زر


چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟


گردد اين شاخه يك روز بي بر


ليك سيراب از اين چوي اكنون


يك حقيقت فقط هست بر جا


آنچناني كه بايست ، بودن


يك فريب است ره جسته هر جا


چشم ها بسته ، پابست بودن


ماچنانيم ليكن ، كه هستيم


عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست


گر فريبي ز ما خاست ، ماييم


روزگاري اگر فرصتي ماند


بيش از اين با هم اندر صفاييم


همدل و همزبان و همآهنگ


تو دروغي ، دروغي دلاويز


تو غمي ، يك غم سخت زيبا


بي بها مانده عشق و دل من


مي سپارم به تو ، عشق و دل را


كه تو خود را به من واگذاري


 


اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو


چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟


چه كست گفت زين ره به يكسو


همچو گل بر سر شاخه آويز


همچو مهتاب در صحنه ي باغ


اي دل عاشقان ! اي فسانه


اي زده نقش ها بر زمانه


اي كه از چنگ خود باز كردي


نغمه هيا همه جاودانه


بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را


در پس ابرهايم نهان دار


تا صداي مرا جز فرشته


نشنوند ايچ در آسمان ها


كس نخواند ز من اين نوشته


جز به دل عاشق بي قراري


اشك من ريز بر گونه ي او


ناله ام در دل وي بياكن


روح گمنامم آنجا فرود آر


كه بر آيد از آنجاي شيون


آتش آشفته خيزد ز دل ها


هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ


كه بهين خوابگاه شبان هاست


كه كسي را نه راهي بر آن است


تا در اينجا كه هر چيز تنهاست


بسراييم دلتنگ با هم


(محرم قربانی زرنقی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:33
+1
saman
saman
عشق شادی ست، عشق آزادی است

 


عشق آغاز آدمیزادی است


 


عشق آتش به سینه داشتن است


 


دم همت برو گماشتن است


 


عشق شوری زخود فزاینده ست


 


زایش کهکشان زاینده ست


 


تپش نبض باغ در دانه ست


 


در شب پیله رقص پروانه ست


 


جنبشی درنهفت پرده جان


 


در بنِ جان زندگی پنهان


 


زندگی چیست؟ عشق ورزیدن


 


زندگی را به عشق بخشیدن


 


زنده است آنکه عشق میورزد


 


دل و جانش به عشق می ارزد


 


آدمیزاده را چراغی گیر


 


روشنایی پرستِ شعله پذیر


 


خویشتن سوزی انجمن افروز


 


شب نشینی هم آشیانه روز


 


اتش این چراغ سحر آمیز


 


عشق ِ آتش نشین آتش خیز


 


آدمی بی زلال این اتش


 


مشتِ خاکی است پر کدورت و غش


 


تنگ و تاری اسیر آب و گل است


 


صنمی سنگ چشم و سنگ دل است


 


صنما گر بدی و گر نیکی


 


توشبی بی چراغ راه تاریکی


 


آتشی در تو میزند خورشید


 


کنده ات باز شعله ای نکشید؟


 


چون درخت آمدی ، ذغال مرو


 


میوه ای ، پخته شو کال مرو


 


میوه چون پخته گشت و آتشگون


 


می زند شهد پختگی بیرون


 


سیب و به نیست میوه این دار


 


میوه اش آتش است آخر ِکار


 


خشک و تر هر چه در جهان باشد


 


مایه سوختن در آن باشد


 


سوختن در هوای نور شدن


 


سبک از حبس خود دور شدن

(هوشنگ ابتهاج)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:13
+1
saman
saman

اي ساز برو دوش تو پيراهن کاغذ



تا چند بهر شعله زني دامن کاغذ





کس نيست که بر خشکي طبعت نستيزد


گر آتش و گر آب بود دشمن کاغذ





بي کسب هنر فيض قبولي نتوان يافت


تا حفظ نمايد نتوان خواندن کاغذ





هر نامه بيمطلب ما جاي رقم نيست


قاصد نفسي سوخته در بردن کاغذ





گر آگهي آئينه ات از زنگ بپرداز


اي علم تو مصروف سيه کردن کاغذ





سهل است بهر شيشه دلي تيغ کشيدن


دارد نم آبي شرر خرمن کاغذ





هر نقطه که از شوخي خال تو نويسند


آرام نگيرد چو شرر بر تن کاغذ





از راه تو آسان نرود نقش جبينم


خط پنجه ديگر زده در دامن کاغذ





تسليم من از آفت گردون نهراسد


بر هم نخورد حرف به پيچيدن کاغذ





ثبت است جواب خط عاشق بدريدن


درياب صرير قلم از شيون کاغذ





فرياد که در مکتب بيحاصل امکان


يک نسخه نيرزيد بگرداندن کاغذ





(بيدل) دل عاشق بهوس رام نگردد


اخگر نشود تکمه پيراهن کاغذ





اي شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ


دود از خط مشکين تو در خرمن کاغذ





خط نيست که گل کرد ازان کلک گهربار


بر خواسته از شوق تو مو بر تن کاغذ





با حسرت دل هيچ نپرداخت نگاهت


کاش آئينه ميداشت فرستادن کاغذ





لخت جگرم سد ره ناله نگرديد


پنهان نشد اين شعله به پيراهن کاغذ





از وحشت آشوب جهان هر چه نوشتم


افشاند خط از خويش پرافشاندن کاغذ





سهلست باين هستي موهوم غرورت


آتش نتوان ريخت بپرويزن کاغذ





با تيغ توان شد طرف از چرب زباني


در آب چو روغن نبود جوشن کاغذ





بر فرصت هستي مفروشيد تعين


گو يکدوشرر چين نکشد دامن کاغذ





چون خامه خجالت کش اين مزرع خشکيم


چيديم نم جبهه زافشردن کاغذ





(بيدل) سر فواره اين باغ نگونست


تا کي بقلم آب دهي گلشن کاغذ


(بيدل دهلوی) 





دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 14:25
+3
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


مغرورانه اشك ریختیم چه مغرورانه سكوت كردیم چه مغرورانه التماس كردیم چه مغرورانه از هم گریختیم غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم كردیم هدیه خداوند را از هم پنهان كردیم


دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 11:48
+1
xroyal54
xroyal54
در CARLO
عشقت را پنهان میکنی که مردانگیت خدشه دار نشود..
اخم میکنی که مهربانیت را پنهان کنی..
مرا شما خطاب میکنی که هوایی نشوم..
اما نمیدانی!
نمیدانی که چقدر این ها به تو می آیند..
ومن دیوانه تر میشوم...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 22:52
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دختر گفت :بشمار پسرک چشمانش را بست
و شروع کرد به شمردن :یک... دو... سه... چهار.....
دخترک رفت پنهان شود
آن طرفتر پسردیگری را دید که گرگم به هوا بازی میکند،
برّه شد و با گرگ رفت
پسرک قصه هنوز می شمارد...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 19:55
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در صدا کردن نام تو
یک «کجایی؟!» پنهان است
یک «کاش می‌بودی»
یک «کاش باشی»
یک «کاش نمی‌رفتی»
من نام تو را
حذف به قرینه‌ی این همه ذلتنگی و پرسش صدا می‌زنم...!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 16:13
+2
nanaz
nanaz
در CARLO



در “نقاشی هایم” تنهاییم را پنهان می کنم…


در “دلم” دلتنگی ام را…


در “سکوتم” حرف های نگفته ام را…


در “لبخندم” غصه هایم را…


دل من…


چه خردساااااال است !!!


ساده می نگرد !


ساده می خندد !


ساده می پوشد !


دل من…


از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!


ساده می افتد !


ساده می شکند !


ساده می میرد !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 13:50
+4
saman
saman

صفر را بستند
تا به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم…!


[حسین پناهی]

دیدگاه  •   •   •  1392/05/17 - 09:24
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوسدیدم به خواب حافظ توى صف اتوبوسگفتم : سلام حافظ گفتا علیک جانمگفتم کجا روى تو گفتا خودم ندانمگفتم بگیر فالى گفتا نمانده حالىگفتم : چگونه اى ؟ گفت در بند بى خیالىگفتم که تازه تازه شعروغزل چه داری؟گفتا که مى سرایم شعر سپید بارىگفتم زدولت عشق،گفتا که کودتا شدگفتم رقیب گفتا ، او نیز کله پا شدگفتم کجاست لیلی؟مشغول دلربایی؟گفتا شده ستاره در فیلم سینمایىگفتم،بگو ز خالش ، آن خال آتش افروزگفتا عمل نموده ، دیروز یا پریروزگفتم بگو ز مویش،گفتا که مِش نمودهگفتم بگو ز یارش ، گفتا ولش نمودهگفتم چرا،چگونه؟عاقل شدست مجنونگفتا شدید گشته معتاد گرد و افیونگفتم کجاست جمشید؟جام جهان نمایشگفتا : خرید قسطى تلوزیون به جایشگفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره؟گفتا : شدست منشى در دفتر ادارهگفتم بگو ز اهد آن رهنماى منزلگفتا که دست خود را بر دار از سر دلگفتم ز ساربان گو با کاروان غم هاگفتا آژانس دارد با تور دور دنیاگفتم بگو ز محمل یا از کجاوه یا دىگفتا پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادىگفتم که قاصدک کوآن باد صبح شرقىگفتا که جاى خود را داده به [!]س برقىگفتم بیا ز هد هد جوییم راه چارهگفتابه جاى هد هد،دیش است وماهوارهگفتم سلام ما را باد صبا کجا برد ؟گفتا به پست داده آورد یا نیاورد؟گفتم بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگىگفتا که ادکلن شد در شیشه هاى رنگىگفتم سراغ دارى میخانه اى حسابىگفت آنچه بود از دم ، گشته چلوکبابىگفتم : بیا دوتایى لب تر کنیم پنهانگفتا نمى هراسى از چوب پاسبانانگفتم بلند بوده موى تو آن زمان هاگفتا به حبس بودم از ته زدند آن هاگفتم شما و زندان حافظ ما رو گرفتی؟گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتى

دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 19:40
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ