بی اعتماد زیستناین سان به آفتاببی اعتماد زیستناین سان به خاک و آببی اعتماد زیستناین سان به هر چه هستاز آن همه شقایق بالند در سحرتا این همه درخت گل کاغذینکه رنگبر گونه شان دویده وبگرفته جای شرمبی اعتماد زیستناین سان به چشم و دستدر کوچه ای که پاکی یاران راه راتنهادر لحظه ی گلوله ی سربیدر اوج خشمتصدیقمی توان کردآن همبا قطره های اشکی در گوشه های چشم
در آن شهري كه مردانش عصا از كور ميدزدند
همان شهري كه اشك از چشم ٫ كفن از گور ميدزدند
در آن شهري كه خنجر دسته ي خود نيز ميبرد
همان جايي كه پشت از دشنه ي خون ريز ميدزدند
در آن شهري كه مردانش همه لال و زنانش كورند
همان شهري كه از بلبل ٫ دم آواز مي دزدند
در آن شهري كه نفرت را به جاي عشق مي خواهند
همان جايي كه نور از چشم و عقل از مغز مي دزدند
در آن شهري كه پروانه به جاي شمع ميسوزد
همان شهري كه آتش را ز اشك شمع ميدزدند
در آن شهري كه زنده مرده و مرده بود زنده
همان جايي كه روح از تن و تن از روح ميدزدند
در آن شهري كه كافر مومن و مومن شود كافر
همان جايي كه مهر از جانماز باز ميدزدند
در آن شهري كه سگ ها معرفت از گربه آموزند
همان شهري كه سگ ها بره را از گرگ ميدزدند
در آن شهري كه چشم خفته ٫ از بيدار بينا تر
همان جايي كه غم از سينه غم ساز ميدزدند
من از خوش باوري آنجا محبت جستجو كردم
در آن شهري كه فرياد از دهان باز ميدزدند
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختنببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختنخداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونهلالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونهیکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوندتو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بوهنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سوخداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردمنشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردمنشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارماز این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارمنمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونیتو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندمتو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردمخداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی ...طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه خداحافظ .....!
گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد ؟
در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟
آیا میبینی که تو را میبیند؟
صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند دوستت دارم؟
دوست ندارم که بگویم دوستت دارم.
دوست دارم که بدانی دوستت دارم!
بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشتبی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشتبی تو ای شوق غزلآلودهیِ شبهای منلحظهای حتی دلم با من همآوایی نداشتآنقدر خوبی که در چشمان تو گم میشومکاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت! این منم پنهانترین افسانهیِ شبهای توآنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشتدر گریز از خلوت شبهایِ بیپایان خودبی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشتخواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنمزیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشتپشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بودقایقی میساختم آنجا که دریایی نداشتپشت پا میزد ولی هرگز نپرسیدم چرادر پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشتشعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بوددر شب بارانیات یک قطره خوانایی نداشتماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ ابرصورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشتحرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبودیا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشتعشق اگر دیروز روز از روزگارم محو بوددر پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشتبی تواما صورت این عشق زیبایی نداشتچشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت