یافتن پست: #چشم

saman
saman
در CARLO
مث گنجیشکی که زیر برفا مونده
همه ی دلتنگی پیش تو جا مونده
یه نفر اینجاس که تو رو دوست داره هنوز
که تو چهار فصل دلش برف می باره هنوز

یه نفر منتظره تو بهارش باشی
تا کنارت باشه تا کنارش باشی
یخ زده ان دستای من زل زده ام به ردپات
دستامو ها می کنم کو اجاق خنده هات؟

شاخه هام خشکیدن
ریشه هام از دردن
شونه هام می لرزن
استخونام سردن

یه نفر اینجاس که تو رو دوست داره هنوز
که تو چهار فصل دلش برف می باره هنور

رد چشمامو نگا کن
دستامو بگیر تو دستات
یخ این دستارو وا کن خنده هات سبزه ی عیدن
خنده هاتو دوست دارم منو با خنده صدا کن
با یه ذره مهربونی
منو پر کن از جوونی
کی بهارو دوست نداره

عزیزم خودت می دونی
فصل فصل تو که عشقه
چهار فصل من بهار
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 14:17
+3
saman
saman
در CARLO
توهم با من نمی مانی برو بگذار برگردم



دلم می خواست می شد با نگاهت قهر می کردم



برایت مینویسم آسمان ابریست دلتنگم



و من چندیست دارم با خودم با عشق می جنگم



اگر می شد برایت می نوشتم روزهایم را



و سهم چشمهایم را سکوتم را صدایم را



اگر می شد برای دیدنت دل دل نمی کردم



اگر می شد که افسار دلم را ول نمی کردم



دلم را می نشانم جای یک دلتنگی ساده



کنار اتفاقی که شبی ناخوانده افتاده



همیشه بت پرستم بت پرستی سخت وابسته



خدایش را رها کرده به چشمان تو دل بسته



توهم حرفی بزن چیزی بگو هرچند تکراری



بگو آیا هنوزم مثل سابق دوستم داری؟



خودم می دانم از چشمانت افتادم ولی این بار



بیا و خورده هایم را ز زیر دست و پا بردار



من چه تلخم امروز
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 12:51
+5
saman
saman
در CARLO
نبودی من برایت گریه کردم

برای غصه هایت گریه کردم

من امشب بغض تلخم را شکستم

نشستم بی نهایت گریه کردم

چو در پسکوچه های چشمم امشب

ندیدم رد پایت گریه کردم

تو کوهم بودی و هستی کجایی؟

که من برشانه هایت گریه کردم

بگو ای آسمان با او که امشب

به یادش پا به پایت گریه کردم

چو بودی گریه میکردی به حالم

نبودی من به جایت گریه کردم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 12:07
+5
saman
saman
در CARLO
من تنها نیستم...


اشکهایم را دارم

اشکهایی که از غم نبودن تو بر

گونه هایم جاریست

من تنها نیستم لحظه ها را دارم

لحظه هایی که یکی پس از دیگری

غمگینانه میمیرند

تا حجم فاصله ها را کمرنگ تر کنند

من تنها نیستم چرا که خیالت حتی

یک نفس از من غافل نمی شود

چقدر دوست دارم لحظه هایی را که

دلتنگ چشمانت می شوم

هر لحظه دوریت برایم یک دنیا دلتنگی

است و چقدر صبور است دل من

چرا که به اندازه تمام لحظه های با

تو بودن از تو دور هستم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 11:53
+5
saman
saman
در CARLO
گاهی وقها روی نیمکت تنهایی ام می نشینم ...

آن زمان که چشمهایم پر از غوغای رها شدن است ...

تنها خواهش دلم حضور کسی است در کنار من ...

روی این نمیکت ...

نه کلامی می خواهم ...

نه نگاهی که محسور کند مرا ...

تنها صدای آرام بخش یک نفس کافیست ...

همین...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 11:05
+3
sara
sara
حجاب محدودیت است............
همه ی دختران چادری قبول دارند منم قبول دارم اما نه برای دختران چادری
برای چشمان مردها و پسر هایی که به قصد لذت به خیابان می آیند
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 10:29
+5
saman
saman
در CARLO
تو را از من گرفتند ...

و حالا لحظه هاي من ،

گرفتار سکوتي سرد و سنگينند

و چشمانم که تا ديروز

به عشقت مي درخشيدند ،

نمي داني چه غمگينند ،

برايم چشم هاي تو ،

چراغ روشن شب بود ،

نمي دانم چه خواهد شد .

پر از دلشوره ام ...

بي تاب و دلگيرم ...

کجا ماندي که من بي تو

هزاران بار در هر لحظه مي ميرم ...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 09:05
+3
MiSs Roya
MiSs Roya
سه حرفيست
با عين شروع ميشود
با چشمی که ميسوزد و
قلبی که
تاپ تاپ
جدول ناتمام
در خاطره ای تلخ و شيرين
حل ميشوم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 01:02
+1
hosein
hosein
یه دختر و پسر که روزی همدیگر را باتمام وجود دوست داشتن ، بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدند و آروم کنار هم نشستن ... دخترمیخواست چیزی را به پسر بگه ، ولی روش نمیشد ..!پسر هم کاغذی را آماده کرده بود که چیزی را که نمیتوانست به دختر بگوید در آن نوشته شده بود ...پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه، کاغذ را به دختر داد ..دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شاید پس از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اون را نبینه ...دختر قبل از این که نامهی پسر را بخواند ، به اون گفت :دیگه از اون خسته شده ، دیگه مثل گذشته عشقش را نسبت به اون از دست داده و الان پسر پیدا شده که بهتر از اونه ..!پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود ، با ناراحتی از ماشین پیاده شد............در همین حال ماشینی به پسر زد و پسردرجا مــُـرد ..دختر که با تمام وجود در حال گریه بود ، یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود!وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود:....

اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم......
دیدگاه  •   •   •  1392/04/16 - 00:37
+2
sanaz
sanaz
در CARLO
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد
دیدگاه  •   •   •  1392/04/15 - 20:07
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ