یافتن پست: #چشم

سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
شب ها پنجره اتاقت را باز کن
من می آیم !!!
آرام...
فقط کافیست چشمانت را ببندی...
دیدگاه  •   •   •  1391/01/12 - 00:15
+7
سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
از هزاران زنی که فردا پیاده می‌شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.
5 دیدگاه  •   •   •  1391/01/12 - 00:12
+6
سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
لحظه ي خدافظي ، به سينه ام فشردمت
اشک چشمام جاري شد دست خدا سپردمت ...

دل من راضي نبود به اين جدايي نازنين
عزيزم منو ببخش اگه يه وقت آزردمت

گفتي به من غصه نخور ميرم و بر مي گردم
همسفر پرستوهات ميشم و بر مي گردم

گفتي تو هم مثل خودم ، غمگيني از جدايي
گفتي تا چشم هم بزني ميرم و بر مي گردم


عزيز رفته سفر کي بر مي گردي
چشمونم مونده به در کي بر مي گردي ؟
دیدگاه  •   •   •  1391/01/11 - 23:40
+7
reza
reza
چه کسی میگوید که من هیچ ندارم...؟
من چیزهای با ارزشی دارم ....!
حنجره ای برای بغض ...
چشمانی برای گریه...
لبهایی برای سکوت...
ریه هایی برای سیگار...
دستهایی برای خالی ماندن...
پاهایی برای نرفتن....
شبهایی بی ستاره....
پنجره ای به سوی کوچه بن بست...
و وجودی بی پاسخ.....
دیدگاه  •   •   •  1391/01/11 - 23:14
+3
reza
reza
نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست
دیدگاه  •   •   •  1391/01/11 - 23:03
+3
reza
reza
آمد اما بی صدا خندید و رفت.....

لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت....

آمد از خاک زمین اما چه زود......

دامن از خاک زمین برچید و رفت....

دیده از چشمان من پنهان نمود....

از نگاهم راز ها فهمید و رفت......

گفتم اینجا روزنی از عشق نیست....

پیکرش از حرف من لرزید و رفت.....

گفتم از چشمت بیفشان قطره ای...

ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت....

گفتمش من را مبر از خاطرت....

خاطراتش را به من بخشید و رفت......
دیدگاه  •   •   •  1391/01/11 - 22:47
+3
reza
reza
گرمي دست هايت چيست كه دستهايم آنها را ميطلبد ؟ در آينه چشمهايم بنگر چه ميبيني؟ آيا ميبيني كه تو را ميبيند؟ صداي طپش قلبم را ميشنوي كه فرياد ميزند دوستت دارم؟ دوست ندارم كه بگويم دوستت دارم. دوست دارم كه بداني دوستت دارم!
1 دیدگاه  •   •   •  1391/01/11 - 22:44
+3
reza
reza
برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق میزند
در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم
آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم
و به شوق تو اشک می شدم
و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم
تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت
را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد
که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
دیدگاه  •   •   •  1391/01/11 - 22:37
+2
payam65
payam65
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
دنیا را ببین... بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ...هیچ کس نمی فهمه
دیدگاه  •   •   •  1391/01/11 - 20:20
+1
مهسا
مهسا
هنوز هم هستند دختراني كه تنشان بوي محبت خالص مي دهد . . . بكرند . . . نابند . . . احساساتشان دست نخورده است ، لمس نشده اند ، ... ... ... باور نكرده اند ، تحقير نشده اند ، كمياب اند ! پاك اند ! روزي كه قرار مي شود كنار گوش كودكي لالايي بخوانند ، شرمشان از نام " مادر " نمي شود ! و زير آغوش همسرشان ، چشمانشان را نخواهند بست كه با روياي ديگري سر كنند . . .
دیدگاه  •   •   •  1391/01/11 - 18:45
+7
-1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ