در آن شهري كه مردانش عصا از كور ميدزدند
همان شهري كه اشك از چشم ٫ كفن از گور ميدزدند
در آن شهري كه خنجر دسته ي خود نيز ميبرد
همان جايي كه پشت از دشنه ي خون ريز ميدزدند
در آن شهري كه مردانش همه لال و زنانش كورند
همان شهري كه از بلبل ٫ دم آواز مي دزدند
در آن شهري كه نفرت را به جاي عشق مي خواهند
همان جايي كه نور از چشم و عقل از مغز مي دزدند
در آن شهري كه پروانه به جاي شمع ميسوزد
همان شهري كه آتش را ز اشك شمع ميدزدند
در آن شهري كه زنده مرده و مرده بود زنده
همان جايي كه روح از تن و تن از روح ميدزدند
در آن شهري كه كافر مومن و مومن شود كافر
همان جايي كه مهر از جانماز باز ميدزدند
در آن شهري كه سگ ها معرفت از گربه آموزند
همان شهري كه سگ ها بره را از گرگ ميدزدند
در آن شهري كه چشم خفته ٫ از بيدار بينا تر
همان جايي كه غم از سينه غم ساز ميدزدند
من از خوش باوري آنجا محبت جستجو كردم
در آن شهري كه فرياد از دهان باز ميدزدند