یافتن پست: #گلو

saman
saman
لهی قربونت برم تو غصه منو نخور

منم که جور سر میکنم تو خیلی ساده دل ببر

تو فکر هیچی رو نکن ببین هنوزم سرپام

فقط واسه دلتنگیه اگر که اشکه تو چشام

پشتم ببین خمیده نیست فقط یه بغضه تو گلوم

تورو خدا پاشو برو نیا با گریه رو به روم

یه روز باید اینطور میشد یا خیلی زود یا خیلی دیر

یه لطفی کن یواشکی دیگه سراغمو نگیر

اره سراغمو نگیر نذار بدونی من کجام

پاشو برو بسه دیگه بذار بریزه گریه هام

فقط برو عزیز من نگاه به پشت سر نکن

از این به بعد بیاد من دقیقه هاتو سر نکن

برو / نمیخوام که دیگه تورو دل آزرده کنم

من که یه آرزو توهم نشد برآورده کنم

خودت تمومش کن برو دیگه حمایتم نکن

حالا اگه میتونی بری / نمون اذیتم نکن
دیدگاه  •   •   •  1392/04/9 - 16:28
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
حرفی...
برای گفتن نمی ماند...
وقتی دلی ...
بی هیچ گناهی شکسته باشد...
وخرده های دل ...
چنان راه نفس کشیدنت را بند بیاورد...
که هر نفست...
با درد باشد...
و مدام چشمانت...
پر و خالی از اشکی شود...
که آن هم با درد است...
حرفی برای گفتن نمی ماند...
وقتی دردی راه گلویت را بند بیاورد...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/9 - 16:21
+6
saman
saman
نه دیگر بغض در این گلو مانده ...

نه اشکی بر دل ...

نه غباری بر لب ...

بال هم نباشد ، می پرم تا آنجایی که ماه مرا می خواند ...

نمی دانم شاد یا غمگین ...

نه بادی می وزد اینجا ... نه باران می شناسم دیگر ...

برگ ها هم خشکشان زده از این سکوت طولانی ...

احساسم بی احساس شده است انگار ...

نبض ندارند رگهایم ...

نکند مرگ اینجا باشد امشب ؟!؟!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/9 - 11:48
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
5 دیدگاه  •   •   •  1392/04/8 - 19:46
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
هرکســـــی برای خودش خیابانی دارد، کــوچه ای، کـافی شاپی و عـطری کـــه بعد از سال ها خاطراتش گلویش را چَنــگ می زند .
دیدگاه  •   •   •  1392/04/6 - 18:02
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
گلوی آدم را

باید گاهی بتراشند

تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود ...

دلتنگی هایی که جایشان نه در دل

که در گلوی آدم است ...

دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند . . .
دیدگاه  •   •   •  1392/04/5 - 23:07
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
سالهاست در مانده ام کم کم دارد به بغض هایم تعلق میگیرد.......
دیدگاه  •   •   •  1392/03/8 - 18:12
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
حتما لازم نیست

دیوانه ای در گوشت فریاد بزند

تا تو احساس ِ کر شدن کنی

گاهی آنقدر صدای سکوت بلند است

که تو دیگر نمی شنوی

نه صدای آواز گنجشکان را

نه صدای بوق ماشین های بی اعصاب را

و نه حتی صدای فریادهای تنهایی را

به هنگام ِ غرق شدن در خویش!

و آنچنان مسخ می شوی در محض

که اگر خود را در آینه ببینی

و یا سایه ات را بر دیوار

با وحشت از خود می پرسی

این غریبه کیست دیگر؟!

یا سنگی پرتاب می کنی به سوی خود

و یا گلوله ای را شلیک!

لی لی حقیقت
دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 17:02
+3
mahdi
mahdi
بهار من مرا بگذار و بگذر
رهایم کن برو دلدار و بگذر
من عادت می کنم اینجا به غمها
مرا پر کن از این اجبار و بگذر…

کاش یکی پیدا میشد که وقتی میدید گلوت ابر داره و چشمات بارون ، به جای اینکه بپرسه “چته ؟ چی شده ؟” ؛ بغلت کنه و بگه “گریه کن” …
دیدگاه  •   •   •  1392/03/7 - 12:40
+6
ramin
ramin
کاش یکی پیدا میشد که وقتی میدید گلوت ابر داره و چشمات بارون ، به جای اینکه بپرسه “چته ؟ چی شده ؟” ؛ بغلت کنه و بگه “گریه کن” …
2 دیدگاه  •   •   •  1392/03/6 - 19:04
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ