یافتن پست: #گم

*elnaz* *
*elnaz* *
ما دیگه کم کم رفع زحمت کنیم ک فردا باشگاه داریم.........{-7-}
5 دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 00:59
+4
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


من هرچی منتظر موندم این زندگیم بیفته رو غلتک خبری نشد . . . . . . . ... . . الان دیگه منتظرم اون غلتک بیفته رو خودم راحت شم ... {-33-}


30 دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 00:36
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
باید کســی باشد...
برای دوســ♥ـت داشتن
کسی باشد که وقتی تمامت را
گوشه ای گم میکنی
بیاید،پیدایت کند
و برایت یک لالایی بخواند
بعد که بیدار شدی ببینی
دارد آرام آرام شعری را که
دوست داری زمزمه می کند
ببینی برایت
چند شاخه رُز گذاشته کنار دو لیوان
آب اناری که هیچ ربطی به تابستان ندارد
اما....
او که کاری به این کارها ندارد
چون می داند تو چه دوست داری و چه نه!!!
باید کسی باشد.... باید باشد....
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 22:25
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در مردها:حسی هست که اسمشو میذارن "غیرت" و
به همون حس تو خانوما میگن:"حسادت"
اما من،به هردوشون میگم "عشق"
تا عاشق نباشی نه غیرتی میشی نه حسود!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 18:28
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیشب داشتیم فوتبال رو از یه کانال عربی می‌ دیدیم...
.
.
..
.
... .
.
.
.
.

گزارشگر هر جمله‌ ای میگفت , مادربزرگم میگفت آمین
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 18:19
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
قهرمانی بسکتبالیستهای عزیزمون رو تبریک میگم ب همه ایرانیان
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 17:53
+5
saman
saman

نامی‌ نداشت.نامش‌ تنها انسان‌ بود؛


و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی. گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌ می‌فروشم. کیست‌ که‌ از من‌ قدری‌ تنهایی‌ بخرد؟
هیچ‌کس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌ از خدا.
با من‌ گفت‌و گو کنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم… هیچ‌کس‌ با او گفت‌وگو نکرد.و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ کوچکش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت.
غاری‌ در حوالی‌ دل. می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ کسی‌ هست. کسی‌ که‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ کردیم‌ و نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، کمی‌ بیش‌ و کمی‌ کم.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ کرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟
اما از غار که‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار که‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید بود، تابناک‌ و روشن؛ که‌ ظلمت‌ ما را می‌درید.
از غار که‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از کجا آورده‌ بود،
که‌ گمان‌ می‌کردیم‌ زمین‌ تاب‌ وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شکست.از غار که‌ بیرون‌ آمد، باشکوه‌ بود.
شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا سکوت‌ نوشیده‌ بود.
و این‌ بار ما بودیم‌ که‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بخواهد.
او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 17:41
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چند وقت پیش لپ تاپم رو پام بود بابام اومد تو اتاقم میگه لپ تاپت روشنه؟؟؟گفتم نه گریه میکرد گذاشتمش رو پام بخابونمش!!حالا چیکارم داری؟بابام گفت هیچی صدا گریشو شنیدم خواستم بت بگم پوشکشو عوض کنی!!!
بابای بامزس ما داریم!؟؟!
من*_*
لپ تاپ 0_°
بابام:-((((
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:51
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
میگم حالا انقدر به مدرسان شریف گیر بدید ک مثه کرم حلزون ببندنش!

والا ب غرعان
(ستاد دفاع از مدرسان شریف)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:45
+3
saman
saman

نه اولش پیداست
و نه آخرش


با این همه
باید تا آخرش بروم


بگذار بنشینم و
نفس تازه کنم


نترس
تصمیم من عوض نمی شود


به سنگی بدل نمی شوم
که کنار راه افتاده باشد


نترس
این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود


دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره گم می شوم


هر طور شده
این راه را تا آخر می روم …

(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:44
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ