یافتن پست: #گم

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
چراغ ماه

کعبه را گم کرده ام ای رهنمایان راه کو

تشنهی آگاهی ام دریا دل آگاه کو

خاطرم از قیل و قال این و آن آزرده شد

تا بیاسایم زمانی خلوت دلخواه کو

دیده نابینا و رهزن در پی و شب قیر گون

دشت ناهموار و من تنها دلیل راه کو

ناله ام در سینه ماند و استخوانم در گلو

تا خروش خفته را ز دل بر آرم چاه کو

تیغ بر سر خار در پا بر لبم مهر سکوت

بر گلویم پنجه ی دشمن مجال آه کو

حرف ایمان کفر و دل ها تیره مردم مست شرک

مرغ حق دارد فغان کای مشرکان الله کو

در چنین شامی نتابد کوکبی از روزنی

پیش پایم را نمی بینم چراغ ماه کو
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 10:41
+5
be to che???!!
be to che???!!
من قلب كوچولويي دارم؛ خيلي كوچولو؛ خيلي خيلي كوچولو.
مادربزرگم مي‌گويد: قلب آدم نبايد خالي بماند. اگر خالي بماند، ‌مثل گلدان خالي زشت است و آدم را اذيت مي‌كند.
براي همين هم، مدتي ست دارم فكر مي‌كنم اين قلب كوچولو را به چه كسي بايد بدهم؛ يعني، راستش، چطور بگويم؟ ‌دلم مي‌خواهد تمام اين قلب كوچولو را مثل يك خانه قشنگ كوچولو، به كسي بدهم كه خيلي خيلي دوستش دارم...
يا... نمي‌دانم...
كسي كه خيلي خوب است، كسي كه واقعا حقش است توي قلب خيلي كوچولو و تميز من خانه داشته باشد.
خب راست مي‌گويم ديگر . نه؟
پدرم مي‌گويد:‌ قلب، مهمان خانه نيست كه آدم‌ها بيايند، دو سه ساعت يا دو سه روز توي آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ي گنجشك نيست كه در بهار ساخته بشود و در پاييز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمي‌دانم چيست، اما اين را مي‌دانم كه فقط جاي آدم‌هاي خيلي خيلي خوب است. براي هميشه ...
خب... بعد از مدت‌ها كه فكر كردم، تصميم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و اين كار را هم كردم اما...

اما وقتي به قلبم نگاه كردم، ديدم، با اين كه مادر خوبم توي قلبم جا گرفته، خيلي هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالي مانده...
خب معلوم است. من از اول هم بايد عقلم مي‌رسيد و قلبم را به هر دوتاشان مي‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همين كار را كردم.
بعدش مي‌دانيد چطور شد؟ بله، درست است. نگاه كردم و ديدم كه بازهم، توي قلبم، مقداري جاي خالي مانده...
فورا تصميم گرفتم آن گوشه‌ي خالي قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر كه خيلي دوستشان داشتم؛ و اين كار را هم كردم:
برادر بزرگم، خواهر كوچكم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، يك دايي مهربان و يك عموي خوش اخلاقم را هم توي قلبم جا دادم...
فكر كردم حالا ديگر توي قلبم حسابي شلوغ شده... اين همه آدم، توي قلب به اين كوچكي، مگر مي‌شود؟
اما وقتي نگاه كردم،‌خدا جان! مي‌دانيد چي ديدم؟
ديدم كه همه اين آدم‌ها، درست توي نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
با اينكه خيلي راحت هم ولو شده بودند و مي‌گفتند و مي‌خنديدند. و هيچ گله‌يي هم از تنگي جا نداشتند...
من وقتي ديدم همه‌ي آدم‌هاي خوب را دارم توي قلبم جا مي‌دهم، سعي كردم اين عموي پدرم را هم ببرم توي قلبم و يك گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچي كردم جا نگرفت...
دلم هم سوخت... اما چكار كنم؟ جا نگرفت ديگر. تقصير من كه نيست حتما تقصير خودش است. يعني، راستش، هر وقت كه خودش هم، با زحمت و فشار، جا مي‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هايش بيرون مي‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم مي‌آمد بيرون تا صندوق را بردارد...

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 01:30
+6
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
منتظرم کسی بیاید بگوید :

سک سک

من پیدا کردم گمشده ام را ...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 01:20
+4
ramin
ramin
یه وقتهایی دلم میخواد یکی از پشت سر چشمام رو بگیره ازم بپرسه : اگه گفتی من کیم؟ 

منم دستاشو بگیرم بگم هر کی هستی باش ولی پیشم بمون {-60-}
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 23:46
+7
saman
چه دوستی پاکی دارند کفشها،آن یکی گم میشود ودیگری آواره میشود.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 23:01 توسط SMS
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:58
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
این روز ها اینگونه ام:
فرهاد واره ای که تیشه ی خود را گم کرده است!!!
آغاز انهدام چنین است:
اینگونه بود آغاز انقراض سلسه ی خوبان
یاران...!!!!
وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گور من بنویسید:
یک جنگ جو که نجنگید اما شکست خورد!!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:55
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
این روز ها اینگونه ام:
فرهاد واره ای که تیشه ی خود را گم کرده است!!!
آغاز انهدام چنین است:
اینگونه بود آغاز انقراض سلسه ی خوبان
یاران...!!!!
وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گور من بنویسید:
یک جنگ جو که نجنگید اما شکست خورد!!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:47
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
صدام را نباید اعدام می کردید ! باید او را به حلبچه می بردید

و می گذاشتید نفس‌های عمیق بکشد.

نفس‌هایی عمیق، عمیق، نفس‌هایی به عمقِ

گورهای دسته‌ جمعی کردستان...

صدام را نباید اعدام می کردید ! باید او را به شلمچه می بردید

و می گفتید آن‌قدر گریه کند تا نخل‌های سوخته‌ ی خوزستان

دوباره سبز شوند...

صدام را نباید اعدام می کردید! باید او را به مادرانی می سپردید

که هنوز با هر صدای زنگی گمان می‌کنند فرزندانِ مفقودشان

به خانه برگشته‌اند...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:24
+2
saman
saman
در CARLO
رفتیم خونه پدر بزرگم دختر خاله ی 2سالم رفته در فریزر رو تا آخر باز کرده
بهش میگم: آخه فوضول تو با یخچال چیکار داری؟
!!!میگه:یخچال نیست فریزره
!!!هیچی دیگه کلا دیگه لال شدم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 16:54
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ