یافتن پست: روشن فکر

saman
saman

آرزوی من این است

که دو روز طولانی در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی


آرزوی من اینست یا شوی فراموشم


یا مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم


آرزوی من اینست که تو مثل یک سایه


سرپناه من باشی لحظه تر گریه


آرزوی من اینست نرم وعاشقو ساده


همسفر شوی با من در سکوت یک جاده


آرزوی من اینست هستی تو من باشم


لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم


آرزوی من اینست تو غزال من باشی


تک ستاره روشن در خیال من باشی


آرزوی من اینست درشبی پر از رویا


پیش ماه وتو باشم لحظه ای لب دریا


آرزوی من اینست از سفر نگویی تو


تو هم آرزویی کن اوج آرزویی تو


آرزوی من اینست مثل لیلی ومجنون


پیروی کنیم از عشق این جنون بی قانون


آرزوی من اینست زیر سقف این دنیا


من برای تو باشم تو برای من تنها


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:30
+1
saman
saman

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را

منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم

به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو

ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است

شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده

بیا بگشای در ، تا پر گشایم

به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:27
+2
*elnaz* *
*elnaz* *
روزها رو به روشنی می روند دست توست که برایم شمع کوچکی روشن کرده است.........................
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 16:56
+6
saman
saman

درخت خشک شده بود.
مرد لامپ های مات را به شاخه های درخت آویخت و روشن کرد,
اما غیر از خودش هیچ یک از افراد خانه خوشحال نشدند.
جای خالی به ها بیشتر به چشم می خورد…!


[رسول یونان - کتاب بخشکی شانس]

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 16:10
+4
saman
saman

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید


ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد


رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟


تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟


تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم


تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،


یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم


طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت


که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد


تویی زیباتر از خورشید زیبایم،


تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت


وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟


هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟


رها کن آن خدای دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را


این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی


به پیش آور دو دست خالی خود را.


با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم


غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟


بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.


بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان


قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم


قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من


قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور


قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد


برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید


ترا در بیکران دنیای تنهایان.


رهایت من نخواهم کرد.


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 15:09
+1
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پروازکبوتر از ذهن واژه ای در قفس است حرف هایم ،
مثل یک تکه چمن روشن بود
. من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنان که فلز ،
زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت و به انان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در
وزش بیشه شور بادی خواهند ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:57
+6
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO


بچه که بودم،عشق این بودم که توی مراسم عزاداری سینه بزنم،مخصوصا اینایی که چراغارو خاموش میکردن ملت لخت میکردن سینه میزدن،<img src="><img src=">بعد یبار رفتیم یه مراسم،شروع کردیم به سینه زدن.یهو برقا خاموش شد،منم خوشحال لخت کردم،شروع کردم وحشیانه به قصد کشت سینه زدن!<img src=">۳۰ ثانیه گذشت دیدم باز روشن شد! نگو برقا رفته بوده! <img src="><img src=">ملت با تعجب داشتن منو نگاه میکردن<img src="><img src=">منم به سرعت لباسمو تنم کردم،بعد هنوزم داشتن نگاه میکردن! دیدم لباسمو چپه پوشیدم،مجبور شدم یه بار دیگه دربیارم درست بپوشم!<img src="><img src=">



دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:32
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق قایقی در طلب موج به دریا پیوست باید از مرگ نترسید ، اگر باید عشق عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد ، شاید عشق شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق پیله رنج من ابریشم پیراهن شد شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق !

دیدگاه  •   •   •  1392/05/27 - 10:22
+5
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

عجمان تکلیف خلعتبری را روشن کرد





ادامه در دیدگاه


 

1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/25 - 11:42
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیدمش از دور که می رفت اشک سردی رو چشاش بود
اون نمیخواست بره اما زنجیر اجبار به پاش بود
می شنیدم هق هقش رو که می گفت تا فردا به درود
لحظه ها تلخ بود اما چشم من منتظرش بود
به سلامتی ای همه کس
میدونم که برمیگردی
میدونم دلت همینجاست از دلم سفر نکردی
خیلی زود رفت لب جاده اما من او نو میدیدم
خداحافظ گفتنش رو خیلی روشن می شنیدم ...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/24 - 17:13
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ