من آدمت نيستـــــــم
زِيـــــآدي
ولي مَنــــم كَمِت نيستم
اَگهــ فَقط
رَفيق خَنـــــدمي
مَنـــَم
پآي درد و غَمِت نيستَم
*خودتـــــي/سيــــنآ حجآزي*
تو كه مي داني باراني ام ،همراه نمي شوي چرا ؟
تو كه مي داني دليل بودنم تويي ، رفيق نمي شوي چرا ؟
تو كه مي داني هق هق شبانه ام سكوت جاي خاليت ، نهان چرا ؟ پيدا نمي شوي چرا؟
تو كه مي داني دلم برايت مي رود به سرزمين ِ آرزوهاي محال به خود ِ شعر، غزل نمي شوي چرا؟
تو كه مي داني تنم به انزواي شب دچار ، تو كه از حال دلم آگاهي، عسلي من نمي شوي چرا ؟
اوج من تويي كه آن دورها ايستاده در باد گيسو انت پريشان ، نرگس چشمانت در ياد !
تو كه مي آيي خانه ام پر مي شود از رايحهء دل انگيز اميد ، استشمام خواستنت به رويا مي بردم
تو كه مي آيي عاشقانه هايم بادبادك مي شوند در آسمان ِ آبي خيالت
تو كه مي آيي دوباره همه ي تنم ، همه ي فكرم ، همه ي وجودم نياز مي شود ، نياز آبي چشمانت!
روياي آبي من مي شود كه بيايي ؟
مي شود ؟!