گفتمش دل میخری؟
پرسید:چند؟!
گفتمش:دل مال تو.تنها بخند!
خنده کرد و ذل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستانش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود
پایان هر چه بادا باد
خویشتن را به ستیغ عشق سپردم
آغازی دلهره آور
اما چگونه شد؟
که اینگونه پا به رکاب عشق.شتابناک راندم؟
سیطره ی چشمان پر نفوذ تو..در اعماق قلبم
و در هزار توهای دلم محبت تو را جاری دیدم
ای آنکه با دل بی گانه ام آشنایی
پایان هر چه بادا باد
تو را دوست می دارم
چه قدر این دوست داشتنهای بی دلیل خوب است!
مثل همین باران بی سوال که
آرام و شمرده می بارد
باران که می بارد تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است
که می گویم:
( من تنها نیستم.فقط منتظرم!!)
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه.سیب را دزدیدم...
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز....
سال هاست در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما.سیب نداشت؟؟!!