maryam
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد. باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد؛ از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی...
maryam
صدای شکستن فلبم را نشنیدی چون غرورت بیداد میکرد اشک هایم را ندیدی ، چون محو تماشای باران بودی ولی امیدوارم آنقدر در آینه مجذوب نشده باشی که حداقل زشتی دیو خود خواهیت را ببینی باشد که با دیگران چنان نکنی که با من کردی . . . . .
maryam
کاش میفهمیدی قهر میکنم تا دستم را محکمتر بگیری و بلندتر بگویی بمان... نه اینکه شانه بالا بیندازی و آرام بگویی هرطور راحتی............
maryam
حکایت من ،حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ؛ دلباخته سفر بود ، اما همسفر نداشت ؛ حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد ؛ زخم داشت ، ولی ناله ای نکرد ؛ نفس میکشید اما همنفس نداشت. خندید ، غمش را کسی نفهمید.
maryam
ســـــــــــــــــاکت که می مانی... میگذارند به حساب جواب نداشتنت! عـــــــــــــــــــمراً ... بفهمند داری جان میکنی تا حرمــــــــــــــــــــــــــــــتهـا را نگه داری...
maryam
من هیچیم نیست، حالم خوبه، گول این اشکها رو نباید خورد، میدونی که واسم مهم نیستی، اینا از شادی ان که داری میری از پیشم، بیا اینم عکسات و خاطراتت... بی معرفت تو همه ی دنیای من بودی....