باران می اید.....باران تمام می شود...اما هنوز من خیس ماندم....تو می ایی.تو می روی...اما هنوز من..من..لا به لای همیشه همین چند سطر پیدایت می کنم...غیب نمی گویم....همیشه قبل از اینکه دیده باشی عطر یاس را حس می کنم.......................................
دلم یک شهر باران زده و یک بسته وینستون قرمز می خواهد..و یک پنجره ی باز... پنجره ای که رو به هیچ همسایه ای نباشد... تاپ بپوشم و موهایم را باد شانه کند...و یک تاب.... تابی که کسی برایش به نوبت نه ایستاده باشد.خالی از هر دلهره ای...
بگرداتاقم را شعر ها و لباس هایم را میان این همه چیزی چز جای خالی خودت نیست از پاهایت نترس روزی تو را از این حیاط می برند و پله های ایوان را فراموش می کنی نرنج از دست هایت که دست تکان می دهی و چمدان چرخداری را تا ایستگاه می کشی و غروب میروی.............