امتياز پروفايل

[بروز رساني]
+12

آخرين امتاز دهنده:

امتياز براي فعاليت

مشخصات

موارد دیگر
آفلاين مي باشد!
بازديد توسط کاربران سايت » 18967
reza
280 پست
مرد - مجرد
1368-03-25
فوق ديپلم
اسلام
ايران - تهران - تهران
با خانواده
نرفته ام
دوستام
1200&X peria
سیلو
190 - 83
shabe.gham10@yahoo.com

توسط اين کاربران ايگنور شده است

دوستان

(31 کاربر)

آخرین بازدیدکنندگان

گروه ها

برچسب ‌های کاربردی

reza
reza
چــرا آدمـــا نميـــدونن بعضــــــــي وقتهــــا خـــــداحافـــــظ يعنـــــــي
نــــذار برم
يعنـــــــي بــرم گــــردون
سفــــت بغلـــــم کـــن
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سينــــه ت و
... : بگــــــو
!!!!!خدافــــظ و زهــــر مـــار
بيخــــــود کــــردي ميگي خدافـــــظ
مگـــــه ميـــذارم بــــري؟ !!!
مــــــگه الکيــــــــه !!!!
چــــــــرا نميـــــفهمـــــن نميخــــــــواي بري !!!
چـــــــــرا ميـــــــذارن بــــري ................
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 21:51
+2
reza
reza
وقتى كه ميگى ديگه برا هميشه فراموشش كردى ، و هيچ احتياجى بهش ندارى ، و تمام فحشهاى دنيا رو نصيبش ميكنى ؛ درست زمانيه كه بيشتر از هميشه دلت براش تنگ شده !...
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 21:41
+3
reza
reza
چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد ، چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد
اگر هم وجود داشته باشد کسی معنای آن را درک نمی کند .
اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می کنی ...
اما هرگز این دستهای تیره ای را که قلب مرا در تنهایی گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند،
درک نخواهی کرد

ترانه شرقی/فردریکو گارسیا لورکا
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 21:08
+3
reza
reza
غریب روزگاری است...جان را به نقد می ستانند و عشق را به نسیه می فروشند!غرور را به گرو میگذارندو محبت را گدایی می کنند!...خدای را به سیم و زر می فروشند و سیم زر را به غمزه ای هرزه!...آبرو را چون آب در کف دست نگه می دارند و دروغ را چون مدال بر سینه!...غریب روزگاری است
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 21:05
+3
reza
reza
نمی دانم!
سیگار می کشم یا حسرت نبودنت را!
ریه هایم را پر از دود می کنم یا پر از آهِ رفتنت
نمی دانم تو را دود می کنم یا خاطراتت را!
اصلا چه فرقی می کند ؟!
............ تو رفته ای و من
سیگار و حسرت و آه را با هم می کشم ...!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 21:01
+2
reza
reza
سردم شده است و از درون می سوزم...

حالا شده کار هر شب و هر روزم...

تو شعر مرا بپوش سرما نخوری...

من دکمه این قافیه را می دوزم...
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 20:58
+2
reza
reza
ما با خود رفتگانیم

و آنچه از ما بر جای مانده است

پیکری است تهی،

با حفره هایی در صورت

که می گویند روزگاری در آنها درخشش عجیبی بود

از چشم هایی که از حادثه عشق تر بودند

و خدا را در چند قدمی خویش می دیدند!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 20:54
+1
reza
reza
چشم هایم را به بیمارستان می برم.

نمی دانم چه مرگشان شده!

هر شب در خواب

جایشان را خیس می کنند...!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 20:51
+2
reza
reza
گنجشک می خندید ! به این که چرا هر روز ، بی هیچ پولی ، برایش دانه می پاشم ! من میگریستم ! به این که حتّی او هم ، محبّت مرا از سادگی ام می پندارد !!!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 20:47
+2
reza
reza
با خوبی ها وبدی ها، هرآنچه که بود؛
برگی دیگر ازدفتر روزگار ورق خورد
برگ دیگری ازدرخت زمان برزمین افتاد،
سالی دیگرگذشت

روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد . . .
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/28 - 20:44
+2
صفحات: 6 7 8 9 10 پست بیشتر