شب در بيارم ميخوري؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
.
شب در
گياهيست مقوي كه داراي خاصيت جوان سازي پوست و دوري از افكار شيطاني جوانان بي ادب ك همش فكر بد مي كنن!!!
شب در بيارم ميخوري؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
.
شب در
گياهيست مقوي كه داراي خاصيت جوان سازي پوست و دوري از افكار شيطاني جوانان بي ادب ك همش فكر بد مي كنن!!!
بعله ما اینیم....
زن به شيطان گفت : آيا آن مرد خياط را مي بيني ؟ ميتواني
بروي وسوسه اش كني كه همسرش را طلاق دهد ؟
شيطان گفت : آري و اين كار بسيار آسان است
پس شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي مي
كرد او را وسوسه كند اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست
داشت و اصلا به طلاق فكر هم نمي كرد
پس شيطان برگشت و به شكست خود در مقابل مرد خياط
اعتراف كرد
سپس زن گفت : اكنون آنچه اتفاق مي افتد ببين و تماشا كن
زن به طرف مرد خياط رفت و به او گفت :
چند متري از اين پارچه ي زيبا ميخواهم پسرم ميخواهد آن را به
معشوقه اش هديه دهد پس خياط پارچه را به زن داد. سپس آن
زن رفت به خانه مرد خياط و در زد و زن خياط در را باز كرد وآن زن
به او گفت : اگر ممكن است ميخواهم وارد خانه تان شوم براي
اداي نماز ، و زن خياط گفت :بفرماييد،خوش آمديد
و آن زن پس از آنكه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق
گذاشت بدون آنكه زن خياط متوجه شود و سپس از خانه خارج
شد و هنگامي كه مرد خياط به خانه برگشت آن پارچه را ديد و
فورا داستان آن زن و معشوقه ي پسرش را به ياد آورد و
همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شيطان گفت : اكنون من به كيد و مكر زنان اعتراف ميكنم
و آن زن گفت :كمي صبر كن
نظرت چيست اگر مرد خياط و همسرش را به همديگر
بازگردانم؟؟؟!!!
شيطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پيش خياط و به او گفت
همان پارچه ي زيبايي را كه ديروز از شما خريدم يكي ديگر
ميخواهم براي اينكه ديروز رفتم به خانه ي يك زني محترم براي
اداي نمازو آن پارچه را آنجا فراموش كردم و خجالت كشيدم
دوباره بروم و پارچه را از او بگيرم و اينجا مرد خياط رفت و از
همسرش عذرخواهي كرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شيطان در بيمارستان رواني به سر ميبرد!!
حدودا 9 ساله بودم؛ تفريحم اين بود که وقتي جوراب پوشيدم، پامو روي فرش بکشم و به يه
نفر ديگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!
يه بار توي يه کتاب خوندم که اين کار رو با دمپايي ابري اگه انجام بدي،
جرقه ي قوي تري مي زنه. اين مطلب توي ذهنم مونده بود......
رفته بوديم خونه مادربزرگم عيد ديدني، ديدم کنار سالن يه دمپايي ابري هست.
يه مرتبه افکار شيطاني به سراغم اومد...
رفتم پوشيدم و عين مونگو? حدود نيم ساعت پامو رو زمين مي کشيدم!
بعد رفتم جلوي همه انگوشتمو زدم به نوک دماغ بابام!!!!
آنچنان جرقه اي زد..... که فکر کنم کل محل صداشو شنيدن!!
موهاي جفتمون عين برق گرفته ها سيخ شده بود و
همه مات و مبهوت نگاه مي کردن و نمي فهميدن چه اتفاقي افتاده!
از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگين وارد شده، چيزي يادم نمياد!!!