دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی درنگ
... سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او،بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانوی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار
دحتری چون من که خیلی خانمه
بیست و شش ساله ،مجرد،دیپلمه
دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم،نبش کوچه،نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام
بعله ما اینیم....
زن به شيطان گفت : آيا آن مرد خياط را مي بيني ؟ ميتواني
بروي وسوسه اش كني كه همسرش را طلاق دهد ؟
شيطان گفت : آري و اين كار بسيار آسان است
پس شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي مي
كرد او را وسوسه كند اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست
داشت و اصلا به طلاق فكر هم نمي كرد
پس شيطان برگشت و به شكست خود در مقابل مرد خياط
اعتراف كرد
سپس زن گفت : اكنون آنچه اتفاق مي افتد ببين و تماشا كن
زن به طرف مرد خياط رفت و به او گفت :
چند متري از اين پارچه ي زيبا ميخواهم پسرم ميخواهد آن را به
معشوقه اش هديه دهد پس خياط پارچه را به زن داد. سپس آن
زن رفت به خانه مرد خياط و در زد و زن خياط در را باز كرد وآن زن
به او گفت : اگر ممكن است ميخواهم وارد خانه تان شوم براي
اداي نماز ، و زن خياط گفت :بفرماييد،خوش آمديد
و آن زن پس از آنكه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق
گذاشت بدون آنكه زن خياط متوجه شود و سپس از خانه خارج
شد و هنگامي كه مرد خياط به خانه برگشت آن پارچه را ديد و
فورا داستان آن زن و معشوقه ي پسرش را به ياد آورد و
همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شيطان گفت : اكنون من به كيد و مكر زنان اعتراف ميكنم
و آن زن گفت :كمي صبر كن
نظرت چيست اگر مرد خياط و همسرش را به همديگر
بازگردانم؟؟؟!!!
شيطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پيش خياط و به او گفت
همان پارچه ي زيبايي را كه ديروز از شما خريدم يكي ديگر
ميخواهم براي اينكه ديروز رفتم به خانه ي يك زني محترم براي
اداي نمازو آن پارچه را آنجا فراموش كردم و خجالت كشيدم
دوباره بروم و پارچه را از او بگيرم و اينجا مرد خياط رفت و از
همسرش عذرخواهي كرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شيطان در بيمارستان رواني به سر ميبرد!!