یافتن پست: #خلاص

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



آقا این عکس حکایتش اینه که من داشتم میرفتم یه سفر خارجی بعدش توراه دیدم گوشیم نیست …. خلاصه برگشتم! اینم سندش !




دیدگاه  •   •   •  1393/01/19 - 19:04
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥




مــے בانــــے مرבانگــــے از نگاه یڪ زن چیست ؟؟

مرבانگــــے همه اش خلاصه مــــے شوב בر یڪ ڪلام ؛


امنیت ...


دیدگاه  •   •   •  1393/01/12 - 15:42
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بلند شو!
جیغ بزن،دست بزن،معلق بزن،کل بزن،سوت بزن،موهاتو بکش ...

خلاصه یجوری خوشحالیتو از اینکه پست گذاشتم نشون بده
2 دیدگاه  •   •   •  1393/01/9 - 18:46
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیروز دائیم اومده بود خونمون بعد من با داداشم داشتیم با هم پفک میخوردیم ، بعد دائیم گفت آفرین
چقد خوبه صمیمی هستین دقیقا مثل یک جسم در دو بدن !
فکر کنم یک روح در دو جسمو میگفت ؟!
خلاصه الان دندون نمونده توی دهنم از بس در و دیوارو گاز زدم !
دیدگاه  •   •   •  1392/12/29 - 22:17
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
پیشاپیش ، پیش از پیش ، پیش پیش ، پیشده ، چخه ... ای بابا گربه وسط کتیبه گذاشتنم بیخیال ما نمیشه :) داستانی داریما! خلاصه پیشاپیش عیدت مبارک داشی گلم!
دیدگاه  •   •   •  1392/12/29 - 16:40
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

مغرورم اما اگر دل بدهی...
غرورم را فرش زیر پایت میکنم...
خودخواهم اما اگر دل بدهی...
تمام خواسته هایم در تو خلاصه میشود!
پیچیده اماما اگر دل بدهی..
برایت تبدیل به یک جمع ساده میشوم..
لجبازم اما اگر دل بدهی..
آتش میزنم هر آنچه با تو سر لج دارد..
آری. تمام اینها هستم!!!!

ولی اگر کسی بدلم بشینه و دل بدهه ... میشوم اونی که اون میخواهد...

دیدگاه  •   •   •  1392/12/28 - 18:34
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

دخترا یه گوشی میخرن به ضخامت ۵ میلیمتر


که راحت بره تو جیبشون


بعدش بهش یه عروسک می بندن


به ضخامت ۵ سانت که نره تو جیبشون...


خلاصه تکلیف گوشی رو مشخص کنید، بره توی جیب یا نه؟؟؟

دیدگاه  •   •   •  1392/12/26 - 19:26
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
رو به پایانم ... هراسی از مرگ نیست، مرگ که سهل است اما ؛ نبودنهایت این روزها عجیب مرا می ترساند... قالی کرمانم ؛پا خورده ام از باور این و آن غم در تار و پودم جولان می دهد؛ خلاصم کن... به دارم بکش؛ از نو بباف مرا اما اینبار شکل گلیمی صحرایی... چرا که بی شک سر به بیایان خواهم گذاشت از لمس دستانت.
دیدگاه  •   •   •  1392/10/23 - 18:35
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

بگو دیروز چی شد؟؟؟
دیروز تو اتویوس یه پسر بچه ی خیلی ناز که حدودا 3 ساله بود گریه میکرد و تانکر تانکر اشک میریخت در حدی که درو پنجره اتوبوس به التماس افتاده بود ..به مامانش میگف چرا واسم شکلات نخ[!] ؟؟؟چ جیغای رنگیم که نمیزد ....خلاصه کاسه صبر مامانیش لبریز شد و با عصبانیت گفت آمپول میزنما (خودتون دیگه قیافه مامانه رو تو اون لحظه تصور کنید) حالا اینجارو داشته باش بچه پررو پرو شلوارشو کشید پایین بیا بزن... من و اژ آمپول میتلشونی؟؟
من و میگی هنوز تو شوکم م م م خدایی قفل کردم...
اینا عایا بچن یا غول چراغ جادو .....

دیدگاه  •   •   •  1392/10/23 - 17:41
+2
melika
melika
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست ،
نگفتم :عزیزم ، این کار را نکن.
نگفتم :برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید : دوستش دارم یا نه ،رویم را برگرداندم.
حالا او رفته و من تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم
نگفتم :عزیزم ،متاسفم ،
چون من هم مقصر بودم
نگفتم :اختلاف ها را کنار بگذاریم،
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است .
گفتم :اگر راهت را انتخاب کرده ای،
من آن را سد نخواهم کرد
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم
نگفتم :اگر تو نباشی
زندگی ام بی معنی خواهد بود .
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد
اما حالا،تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم :بارانی ات را درآر...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم.
نگفتم :جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست.
گفتم :خدانگه دار ،موفق باشی ،خدا به همراهت.
او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم ،زندگی کنم.

شل سیلور استاین
دیدگاه  •   •   •  1392/10/21 - 19:54
+6
صفحات: 4 5 6 7 8 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ