یافتن پست: #درد

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
عـشـق آمد و از مژدهٔ غم شادم کرد
وز بــنــدگــی عــافــیــت آزادم کــرد
هر موی مرا به یک جهان درد آراست
چـنـدان کـه خـراب بـودم آبادم کرد
"عرفی"
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 21:34
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
می گویند:

خوش به حالت!

از وقتی که رفته حتی خم به ابرو نیاوردی…!

نمی دانند بعضی دردها

کمر خم می کنند، نه ابرو…!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 21:04
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است قیصر امین پور
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 20:47
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
شكستن دل ،به شكستن استخوان دنده مى ماند...از بیرون همه چیز رو به راه است...اما هر "نفس"
درد است كه میكشى...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 20:42
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
عاغا چند وقت پیش داشتیم با موتور می رفتیم...رسیدیم به جاده خاکی...اونم تو شب...
برگشتم گفتم: مسعود با ""چراغ بی موتور"" کجا داری میری؟
یهو دیدم داره از شدت دلدرد فرمونو گاز میگیره...
هیچی دیگه خوردیم زمین جاتونم خالی...
دوسته موتور سواره ما داریم آیا؟؟؟
آخه این که من دادم سوتی بود؟؟؟نه شما بگین سوتی بود؟؟؟
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 20:32
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



ﺭﻓﺘﻦ ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ
ﻭﻟﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻫﻪ ...




دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 20:20
korosh
korosh

 

اصغر عزيزم،

اكنون كه اين نامه را براي تو مي نويسم نيمه هاي شب است و من همچنان گرمي دستان تو را در دستانم احساس مي كنم زيرا حُرم دستان توئه كه منو داغون كرده… ناز چشماي تو هم خونه مو ويرون كرده…اصغرم، وقتي شنيدم كه به خاطر دست دادن با من عليه تو هجمه شده است خيلي تعجب كردم زيرا تو در اين زمينه سابقه زيادي داري و هر كسي اين كارها را عليه تو مي كند حتما با من مشكل شخصي دارد وگرنه چرا قبلا به هر زني دست ميدادي به تو گير نميدادند؟ من از همينجا به تمام منتقدين فارسي زبان دنيا از جمله ايران، افغانستان، تاجيكستان و به خصوص مردم اكراين اعلام مي كنم زرشششششك! بنده خيلي وقت است كه به همه سينما گران دنيا محرم شده ام. اصغر عزيز، جانِ آبجي ناراحت نشو ولي تو اينقدر دست مرا محكم جيق دادي كه تا نيم ساعت دستم ولنگ و ولنگ مي كرد و وقتي برادپيت متوجه شد دستم درد مي كند ناراحت شد و گفت بي غيرتي هم حدي دارد، آدم توي پارتي هم دست ناموس مردم را اينطوري فشار
نميدهد!

اصغري،

من زياد به حرفهاي او محل نميگذارم ولي هرچي هم كه باشد او مرد من است و از اينكه خيلي آدم غيرتي است خوشم ميآيد زيرا او اصلا دوست ندارد دست يك مرد غريبه ايراني را در دستان زنش ببيند. براي همين ديگر به من اجازه نميدهد فيلم هاي شما را نگاه كنم و در جشنواره هايي كه شما هستيد حضور يابم زيرا قبلا هم يك همايشي توي فرانسه بود يا كن بود يا اطراف سولقان خودتان بود دقيقا نميدانم كدام گوري بود اين آقاي مخملباف خيلي به من نگاه هاي زننده اي داشت و فكر كنم منظور بد داشت كه يكهو ديدم برادپيت كه هنوز نيم ليتر نفت تَهَش مانده بود غيرتي شد و شَتَرَق يكي خواباند زير گوشش.. ولي من به او توضيح دادم كه تو مثل مخملباف نيستي كه به همه زنهاي اطرافش منظور بد دارد و اين سري خيلي گند وحشتناكي هم بالا آورد. حالا شما بيا و مردانگي كن و از اين به بعد هر وقت مرا ديدي يواشكي چشمك بزن من هم براي تو بشكن ميزنم و دوتايي كيف ميكنيم!

اصغرجان،


ديگر مزاحم وقت عزيزت نميشوم فقط از طرف من به اين سينما گرهاي خودتان بگو يك خورده رعايت كنند چون اخيراً خيلي فيلمهاي شما مبتذل شده و ما در خانه وقتي بچه ها بيدار هستند اصلا نميتوانيم فيلمهاي سينماي ايران را نگاه كنيم چون خيلي بدآموزي دارد و هركي به هركي شده است.. البته من براي بازيگران شما احترام خاصي قايل هستم و شما خيلي هنرمندان با بركتي داريد مثلا يادم ميآيد مدتي كه توي سومالي بوديم خيلي از مردم وقتي بازيگر زن شما كه آمده بود آنجا را تماشا مي كردند گرسنگي از يادشان مي رفت و اين خيلي براي مردم قحطي زده آنجا با بركت بود.

اصغرم،

اين نامه را وقتي در هواپيما بودم براي تو نوشتم و الان آن را به همراه يك شعر به تو تقديم ميكنم اميدوارم كه خوشت بيايد.

الا اصغر كه چشم شور داري

از اين فيلم ساختنت منظور داري

بكن اون چشماي نازت رو درويش

اگر كه فكراي ناجور داري

دوستدار تو آنجليا جولي
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 12:04
+1
korosh
korosh

نجره اي در بيمارستان



در بيمارستاني، دو بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت مي‏كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي كه بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏كرد.





پنجره، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏كردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏كرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏كرد و روحي تازه مي‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينكه روزي مرد كناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر كه بسيار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد.

مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.
 بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در كمال تعجب، با يك ديوار بلند مواجه شد!

مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏كرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد كاملا نابينا بود.


دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 12:02
+1
korosh
korosh
خوابـگاه دخــتـران ( شب )


سكـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامي با چـند كتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» مي شود و او را در حــال گريه مي بيــنـد.)

شبنم:ِ وا!... خاك بـرسرم! چــرا داري مثــل ابـر بهـار گريـه مي كـني؟!


لالـه: خـدا منـو مي كشـت اين روزو نـمي ديدم. (همچـنان به گريـه ي خود ادامــه مي دهـد.)


شبنم: بگـو ببـينم چي شـده؟


لالـه: چي مي خواســتي بشـه؟ امروز نـتيجه ي امتـحان <آناتومي!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــي كه از 6 مـاه قبـلش كتابامـو خورده بــودم، مـني كه بـه اميـد 20 سر جلـسه ي امتحــان نشـسته بودم، ديــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گريه افزوده مي شــود)
شبنم: (او را در آغــوش مي كشـد) عزيـزم... گـريه نـكن. مي فهـممت. درد بـزرگيــه! (بغـض شبنم نيز مي تركـد) بهتـره ديگـه غصه نخـوري و خودتـو براي امتحـان فـردا آمـاده كنـي. درس سخت و حجيــميـه. مي دوني كـه؟


لالـه: (اشك هايش را آرام آرام پـاك مي كنـــد) آره. مي دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـراي امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! مي فهـمي شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـداي گريـه اش بلـند مي شود) حالا چه جــوري سرمـو جلوي نـازي و دوستـاش بلـند كنـم؟!!


شبنم: عزيزم... ديگــه گريه نكن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتيم بخـونيم! ببـين! از بـس گريه كردي ريـمل چشمــاي قشـنگ پاك شـد! گريـه نكن ديـگه. فكـر كردن به ايـن مســائل كـه مي دونـم سخــته، فايده اي نـداره و مشــكلـي رو حـل نـمي كنـه.


لالـه: نـمي دونـم. چـرا چنـد روزيـه كه مثـل قديم دلـم به درس نـميره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بيـدار شـدم. باورت مـيشه؟!


(در هميــن حال، صـداي جيــغ و شيـون از واحـد مجـاور به گوش مي رسـد. اسـترس عظيـمي وجـودِ شبنم و لالـه را در بر مي گيــرد! دخـتري به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق مي شـود.)


شبنم: چي شـده فرشــتـه؟!


فرشــته: (با دلهــره) كمـك كنيـد... نـازي داشت واسـه بيــستمـين بـار كتــابشـو مي خـوند كه يـه دفعــه از حـال رفت!


شبنم: لابــد به خـودش خيلي سخــت گرفته.


فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. اين طـوري نـشدم! زود باشيــد، ببـريـمش دكتــر.


(و تمــام ساكنـين آن واحـد، سراسيـمه براي ياري «نــازي» از اتـاق خارج مي شـونـد. چـراغ ها خامـوش مي شود.)


خوابــگاه پســران (شـب)


سكــانـس دوم: (در اتـاقي دو پـسر به نـام هاي «مهـدي» و «آرمــان» دراز كشــيده انـد. مهـدي در حال نصـب برنـامه روي لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبي روي چـند برگـه است. در هـمين حـال، هم واحدي شـان، «ميـثــاق» در حـالي كه به موبايـلش ور مي رود وارد اتــاق مي شـود)


ميثـــاق: مهـدي... شايـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داريـم.


مهـدي: نـه! راســته. امتـحان پايــان تــرمه.


ميثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.


مهـدي: آره... منــم يه چنـد دقـيقه پيـش فهمـيدم. حالا چيــه مگـه؟! نگـراني؟


ميثــاق: مـن و نـگراني؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره مي كنـد) واي واي نيگــاش كـن! چه خرخـونيــه اين آقـا آرمـان! ببيــن از روي جـزوه هاي زيـر قابلمــه چه نـُـتي بـر مي داره!!


آرمـــان: تـو هم يه چيزي ميگــيا! ايـن برگـه هاي تقـلبه كـه 10 دقيـقــه ي پيـش شـروع به نـوشتـنــش كردم. بچه هاي  كلاس مـا كه مثـل بچه هاي  شما پايـه نيســتن. اگـه كسي بهت نـرسوند، بايــد يه قوت قلــب داشته باشي يا نـه؟ كار از محكـم كاري...


مـهدي: (همچــنان كه در لپ تاپــش سيــر مي كنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتي نيست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـويس. دستـت درست!


در هميـن حــال، صـداي فريـاد و هياهـويي از واحـد مجـاور بلـند مي شود. پسـري به نـام «رضـا» با خوشحـالي وسط اتـاق مي پـرد)


ميـثــاق: چـت شده؟ رو زمــين بنـد نيـستي!


رضــا: پرسپوليس همين الان دوميشم زد!!!


مهـدي:اصلا حواسم نبود.توپ تانك فشفشه..... .!!!


و تمــام ساكنيـن آن واحـد، براي ديـدن ادامـه ي مسـابقـه به اتاق مجـاور مي شتـابنـد. چراغ هـا روشــن مي مانند.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 11:50
+1
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
چرا آزرده حالی ای پسر جان

مدام اندر خیالی ای پسر جان

بیا خوش باش و صد شکر خدا کن

که آخر کامیابی ای پسر جان

پدر گلشن چو زندانه به چشمم

گلستان آذرستانه به چشمم

بدون کام دل آن زندگانی

همه خواب پریشانه به چشمم

بوره سوته دلان گرد هم آییم

سخن با هم کنیم غم وا نماییم

ترازو آوریم غم ها بسنجیم

هر آن سوته تریم سنگین تر آییم

غم درد دل من بی حسابه

خدا داند که مرغ دل کبابه

حببا چون فدا گشتی در آن روز

نداری غم ترازومان کتابه
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 09:30
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ