به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پروازکبوتر از ذهن واژه ای در قفس است حرف هایم ،
مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست همچنان که فلز ،
زیوری نیست به اندام کلنگ در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت و به انان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور بادی خواهند ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه
بريدن پوست توسط يه تكه كاغذ معمولي معمولا دردناك بوده و براي بسياري از ما اتفاق افتادهاست.
گاهي دلم ميگيرد از آدم هايي كه در پس نگاه سردشان با لبخندي گرم فريبت ميدهند.
دلم ميگيرد از خورشيدي كه گرم نميكند... و نوري كه تاريكي ميدهد.
ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت ميدهند.
دلم ميگيرد از سردي چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي بيند.
دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين همه هيچ !!!!!!!! گاهي حتي از خودم هم دلم ميگيرد