یافتن پست: #دست

M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
شادی سبدی از عشق است که با آن می توان به روح دست پیدا کرد… بدون شک یک قلب شاد، نتیجه ی قلبی است که از عشق برافروخته است

دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 11:15
+5
roya
roya



وقتی برای بار اول دیدمت از حرف زدن با تو میترسیدم
وقتی برای اولین بار با تو حرف زدم از اینکه دوست داشته باشم میترسیدم
وقتی برای اولین بار احساس دوست داشتن تورو تجربه کردم از اینکه عاشقت بشم میترسیدم
و حالا که دوست دارم میترسم که از دستت بدم.




3 (126).jpg
دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 10:59
+3
roya
roya
در CARLO

547041_163168290488790_1201680682_n-300x



" original-title=":s">آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را


" original-title=":s">و دریایى غرق نمی کند "موسى" را


" original-title=":s">کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد


" original-title=":s">تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش


" original-title=":s">دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند


" original-title=":s">سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد


" original-title=":s">" original-title=":s">مکر زلیخا زندانیش می کند


" original-title=":s">" original-title=":s">اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند


" original-title=":s">از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی؟!


" original-title=":s">که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند


" original-title=":s">" original-title=":s">و خدا نخواهد


" original-title=":s">" original-title=":s">>نمی توانند


" original-title=":s">او که یگانه تکیه گاه من و توست!


" original-title=":s">پس


" original-title=":s">به "تدبیرش" اعتماد کن


" original-title=":s">به "حکمتش" دل بسپار


" original-title=":s">به او "توکل" کن


" original-title=":s">و به سمت او "قدمی بردار"


" original-title=":s">تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی


دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 10:28
+3
roya
roya

هیچکس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه!!!


ولی حداقل من یادش دادم که وقتی شکست ،


لبه ی تیزش دست کسی رو که شکستش نبره...!


دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 10:25
+3
roya
roya
میگویند یک روزی هست ..

 که چرتکـه دست میگیرند و حساب و کتاب میکنند ...

 و آن روز تـــو باید تــــاوان آن چه با من کردی را بدهی!

 فقط نمیدانم ....

 تاوان دادن آن موقع تـــو ، به چه درد من میخورد!؟!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 10:18
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

می گریم و می خندم ؛ دیوانه چنین باید
می سوزم و می سازم ؛ پروانه چنین باید

می کوبم ومی رقصم ؛ می نالم ومی خوانم
در بزم جهان شور؛ مستانه چنین باید
من این همه شیدایی ؛ دارم زلب جامی
در دست تو ای ساقی ؛ پیمانه چنین باید
خلقم ز پی افتادند ؛ تا مست بگیرندم
در صحبت بی عقلان ؛ فرزانه چنین باید
یکسو بردم عارف ؛ یکسو کشدم عامی
بازیچه هر دستی ؛ طفلانه چنین باید
بر تربت من جانا ؛ مستی کن ودست افشان
خندیدن بر دنیا ؛ رندانه چنین باید

دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 01:23
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست
! باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را بی‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 01:14
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

این روزها که جرات دیوانگی کم است ،


بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم !
بگذار
... بگذریم !
این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است !

دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 00:00
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
نمی دانم چه می خواهم خدایا •
به دنبال چه می گردم، شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز؟

***** •
ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم، آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

***** •
گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند

***** •
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند
***** •
دل من، ای دل دیوانه من
! •
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
دیدگاه  •   •   •  1392/05/11 - 22:22
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

بگو با چشمهای منتظر به در که  می آیی        
 تو از پشت هزاران لحظه های رفته تا امروز بگو با من          
بگو ای اشک همیشه چشمانم که می آیی          
دوباره مرهمی با رستمهای مهربان خود          
نهی بر زخمهای سینه ام ، این سینۀپرسوز بگو با من          
تو ای تنها نیاز دستهای خالی و سردم
       
 بخوان از انتهای طاقت و صبرم که من دیگر تو را در امتداد انزوای خویش گم کردم بگو با من که می آیی                            
بگو با من که می آیی ، بگو

دیدگاه  •   •   •  1392/05/11 - 22:17
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ