" original-title="">آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
" original-title="">و دریایى غرق نمی کند "موسى" را
" original-title="">کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
" original-title="">تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
" original-title="">دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
" original-title="">سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
" original-title="">" original-title="">مکر زلیخا زندانیش می کند
" original-title="">" original-title="">اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
" original-title="">از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی؟!
" original-title="">که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
" original-title="">" original-title="">و خدا نخواهد
" original-title="">" original-title="">>نمی توانند
" original-title="">او که یگانه تکیه گاه من و توست!
" original-title="">پس
" original-title="">به "تدبیرش" اعتماد کن
" original-title="">به "حکمتش" دل بسپار
" original-title="">به او "توکل" کن
" original-title="">و به سمت او "قدمی بردار"
" original-title="">تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی
هیچکس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه!!!
ولی حداقل من یادش دادم که وقتی شکست ،
لبه ی تیزش دست کسی رو که شکستش نبره...!
می گریم و می خندم ؛ دیوانه چنین باید
می سوزم و می سازم ؛ پروانه چنین باید
می کوبم ومی رقصم ؛ می نالم ومی خوانم در بزم جهان شور؛ مستانه چنین باید
من این همه شیدایی ؛ دارم زلب جامی در دست تو ای ساقی ؛ پیمانه چنین باید
خلقم ز پی افتادند ؛ تا مست بگیرندم در صحبت بی عقلان ؛ فرزانه چنین باید
یکسو بردم عارف ؛ یکسو کشدم عامی بازیچه هر دستی ؛ طفلانه چنین باید
بر تربت من جانا ؛ مستی کن ودست افشان خندیدن بر دنیا ؛ رندانه چنین باید
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را در کف مستی نمیبایست داد
این روزها که جرات دیوانگی کم است ،
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم !
بگذار ... بگذریم !
این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است !
بگو با چشمهای منتظر به در که می آیی
تو از پشت هزاران لحظه های رفته تا امروز بگو با من
بگو ای اشک همیشه چشمانم که می آیی
دوباره مرهمی با رستمهای مهربان خود
نهی بر زخمهای سینه ام ، این سینۀپرسوز بگو با من
تو ای تنها نیاز دستهای خالی و سردم
بخوان از انتهای طاقت و صبرم که من دیگر تو را در امتداد انزوای خویش گم کردم بگو با من که می آیی
بگو با من که می آیی ، بگو