باید جایی باشد
که دلت نیاید
برگردی ...!!!
باید جایی باشد
که راه برگشت رابلد نباشی ...!!!
بی برو برگرد
باید احساس خوشبختی کنی
چون ادم ها خسته که می شوند می روند...
بالاخـــره یاد میگیری
از یک دوستت دارم ساده برای دلت یکــ خیال رنگارنگ نبافـــی...
که رابطه
یـــعنی بازی و اگــــر بازیگـــری نکنی میبازی...
که داستان های عـــاشقانه
از یک جایی به بعــــد رنگ و بوی منطق به خود میگرند...
که سر هـــر 4 راه ِ تـــعهد، یک هوس شیرین چشمک میزند...
یاد میگیری که
خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمـــانی...
که آدمـ جمـــاعت
چه خواستن های سیری ناپذیری دارد
و چه حیلـــــــــهـ هایی برای بهـ دست آوردن...
که باید
صورت مسئله ای پر ابهام باشی نه یک جواب کوتاه ُ سادهـ ...
که وقتی باد میاید
باید کـــلاهت را سفت بچسبی نه بازوی بغل دستی ـَت را...
باید بفهمی
در انتهای همه ی گپ زدن های دوستانه،
بــــــــاز هم تنـــهــایی
و آن همان لحظه ایست کهـ
همه چیز را بی چونُ چرا میپذیری...
با رویی گشاده
و لبخندی که دیگـــر خودت همـ معنی ــَــش را نمـــیفهمـــی...
تا تو نظاره می کنی ، بر چپ و راست ای صنم
از نگهت بــه هــر دو سو ، فتنه بپاست ای صنم
در دل تـو چه حیله است بـــر دگـــران نظر کنی
جان منی کـه در ره ات ، جمله فـداست ای صنم
دونــه مپاش بــر رقیب ، دانـــه خــوردلت شوند
اشک و سرشک من نگو ، مثل دواست ای صنم
هلهله و شادی مکن ، تا کــــــــــه مرا بسر کنی
فتنه ی تو به جان من ، عـین عــزاست ای صنم
آب بـــه آسیاب آن ، جــانـــی جـان من مـریــــز
قطره ای آب چشم تــــــو ، دام بلاست ای صنم
خیز و بـــه شهر بیدلان ، جـلوه چـــو آفتاب کـن
معرکــــه طلوع تــــو در هــمه جـاست ای صنم