یافتن پست: #دود

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چشم...چشم میدرخشید و رویا بود
دست ها را که بوسه باران بود
من دلم...تنگ دلت بود...
خالی دستم...گره دست بود...

زمان محدود و من بیم ناک...
زمان محدود و من اندوه ناک...

زمان گذشته است و من...دلتنگ تر از همیشه
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:32
+3
nanaz
nanaz
در CARLO
در مسابقه بین شیر و گوزن، بسیاری از گوزنها برنده میشوند
چون شیر برای غذا میدود و آهو برای زندگی
پس
” هدف مهمتر از نیاز است “
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 14:03
+4
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

گرد و خاک تنهایی دلم رو با جاذبه ی نگاهت زدودی

خونه ی قلبمو از غم پاک کردی



حالا که داری زحمت میکشی روی اون میز هم یه دستمال بکش !


دیدگاه  •   •   •  1392/05/17 - 15:12
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
وقتــــی که دنیــــا دود شــــد شایــــد فراموشــــت کنــــــــم

کاشــــانه ام نابـــــود شد شایــــد فراموشــــت کنــــــــم

آســــان ز دستــــم داده ای باشــــد به این هــــم راضیــــم

وقتــــی که اشکــــم رود شــــد شایــــد فراموشــــت کنــــــــم

هرگــــز ز دستــــت ایــــن چنیــــن سیلــــی به احساســــم نخــــــــورد

باشــــد بــــزن بدتــــر بــــزن

امــــا به دســـــــــتانت قســــــــم

وقتــــی که تــــارم پود شــــد شایــــد فراموشــــت کنــــــــم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 18:20
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ما بدهكاریم به كسانی كه صمیمانه زما پرسیدند:
معذرت می‌خواهم، چندم مرداد است؟
و نگفتیم
چون كه مرداد گور عشق گل خونرگ دل ما بوده است.

۹ سال بی‌پناهِ بی‌پناهی گذشت و كسی نمی‌داند حسین پناهی دقیقا چندم مرداد فوت کرده است، مردی كه حتی روز تولد هم ندارد! حدوداً سالی بدنیا پا نهاد و حدوداً روزی دنیا را بدرود گفت!، در "میان مردمی که حدوداً می‌خرند و حدوداً می‌فروشند"

این "سرگذشت کسی‌«ست» که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می‌کرد
بی مجال اندیشه به بغض‌های خود"
دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 18:08
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

از خیاطی پرسیدند :زندگی یعنی چه ؟گفت دوختن پارگی های روح و دل با نخ توجهاز ماهیگیری پرسیدند زندگی یعنی چه ؟گفت انداختن قلاب حقیقت جویی در قعراقیانوس علم و داناییاز باغبانی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟گفت کاشتن بذر عشق در زمین دل ها زیر نور ایمانازباستان شناسی پرسیدند زندگی یعنی چه :گفت کاویدن جانها برای استخراج گوهرهای دروناز اینه فروش پرسیدند زندگی یعنی چه ؟زدودن غبار از اینه دل با شیشه پاک کن توکلاز میوه فروش پرسیدن زندگی یعنی چه ؟دست چین کردن خوبیها در صندوقچه قلباز معماری پرسیدن زندگی یعنی چه ؟گفت ساختن پلکانهای موفقیت در خانه فکراز گور کنی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟حفر گودالهایی برای چالکردن همه چیزهایی کهتاریخ مصرفشان گذشته استاز نقاشی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟گفت به تصویر کشیدن زیبییها با بزرگنمایی در نگاه آدمهااز اهنگ ساز پرسیدند :زندگی یعنی چه ؟گفت به تصنیف در اوردن سمفونی عشق در روح و جان آدمها

دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 10:57
+4
roya
roya
در CARLO

معادله هم نشدیم ، کلی آدم دنبال این باشن که بفهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن !



کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم !


ماکسیما در افغانستان حدود 6 میلیون تومانه ، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم !



علف هم نشدیم حداقل به دهن بزی شیرین بیایم !



عروسک هم نشدیم یکی بغلمون کنه !



شارژر هم نشدیم بقیه رو شارژ کنیم !


شامپو هم نشدیم ملت تو کفمون بمونن !


توپ فوتبالم نشدیم 22 نفر بخاطرمون خودکشی کنن و دنبالمون بدون

اگه خوشتون اومد لایک و باز نشر کنید تا حسرت به دل نمونیم.......
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 16:29
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
می خواستم کنار تو باشم ولی نشد

پیکی به افتخار تو باشم ولی نشد

می خواستم به حکم دل خود ورق ورق

بازنده قمار تو باشم ولی نشد

می خواستم به واسطه اشک های خویش

یک چشمه از بهار تو باشم ولی نشد

حاضر شدم به شکل دو دستت در آیم و

عمری در اختیار تو باشم ولی نشد

وقتی که خسته می شوم از شهر بی حدود

زندانی حصار تو باشم ولی نشد

باران مهر باشی و من چون کویر لوت

عمری در انتظار تو باشم ولی نشد

بعد از هزار و یک «نشد» از یاس خواستم

خیام روزگار تو باشم ولی نشد...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 15:49
+4
saman
saman
در CARLO
ﻣـــــﺮﺩﯼ ﺳــﯿــﮕـــﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻦ !!
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺳــﯿــﮕـــﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺑـﺨـﺎﻃﺮ ﺑــﯽ ﺍﺭﺍﺩﮔﯿﺶ ﺍﺳﺖ !
ﺑﺪﺍﻥ ﻗـﻠـﺒـﺶ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺯﺧــــــــــــــــﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺑﺎ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ !!!
ﻭ ﺩﺧـﺘـﺮﯼ ﺳـﯿـﮕـــﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺍﻭ ﻓﺎ
ﺣﺸﻪ ﺍﺳﺖ ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﻗــﻠـﺒــــــــــــــــــــــــــ ﺍﻭ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻏـــــــــﻢ ﻫﺎﯼ ﻣـــﺮﺩﺍﻧـــــﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺩ ﺳــﯿــﮕـــﺎﺭ
ﺍﻟﺘﯿﺎﻡ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 15:24
+3
saman
saman
در CARLO

حدودا 9 ساله بودم؛ تفريحم اين بود که وقتي جوراب پوشيدم، پامو روي فرش بکشم و به يه


نفر ديگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!


يه بار توي يه کتاب خوندم که اين کار رو با دمپايي ابري اگه انجام بدي،


جرقه ي قوي تري مي زنه. اين مطلب توي ذهنم مونده بود......


رفته بوديم خونه مادربزرگم عيد ديدني، ديدم کنار سالن يه دمپايي ابري هست.


يه مرتبه افکار شيطاني به سراغم اومد...


رفتم پوشيدم و عين مونگو? حدود نيم ساعت پامو رو زمين مي کشيدم!


بعد رفتم جلوي همه انگوشتمو زدم به نوک دماغ بابام!!!!


آنچنان جرقه اي زد..... که فکر کنم کل محل صداشو شنيدن!!


موهاي جفتمون عين برق گرفته ها سيخ شده بود و


همه مات و مبهوت نگاه مي کردن و نمي فهميدن چه اتفاقي افتاده!


از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگين وارد شده، چيزي يادم نمياد!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 10:04
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ