دست ها را که بوسه باران بود
من دلم...تنگ دلت بود...
خالی دستم...گره دست بود...
زمان محدود و من بیم ناک...
زمان محدود و من اندوه ناک...
زمان گذشته است و من...دلتنگ تر از همیشه
از خیاطی پرسیدند :زندگی یعنی چه ؟گفت دوختن پارگی های روح و دل با نخ توجهاز ماهیگیری پرسیدند زندگی یعنی چه ؟گفت انداختن قلاب حقیقت جویی در قعراقیانوس علم و داناییاز باغبانی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟گفت کاشتن بذر عشق در زمین دل ها زیر نور ایمانازباستان شناسی پرسیدند زندگی یعنی چه :گفت کاویدن جانها برای استخراج گوهرهای دروناز اینه فروش پرسیدند زندگی یعنی چه ؟زدودن غبار از اینه دل با شیشه پاک کن توکلاز میوه فروش پرسیدن زندگی یعنی چه ؟دست چین کردن خوبیها در صندوقچه قلباز معماری پرسیدن زندگی یعنی چه ؟گفت ساختن پلکانهای موفقیت در خانه فکراز گور کنی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟حفر گودالهایی برای چالکردن همه چیزهایی کهتاریخ مصرفشان گذشته استاز نقاشی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟گفت به تصویر کشیدن زیبییها با بزرگنمایی در نگاه آدمهااز اهنگ ساز پرسیدند :زندگی یعنی چه ؟گفت به تصنیف در اوردن سمفونی عشق در روح و جان آدمها
معادله هم نشدیم ، کلی آدم دنبال این باشن که بفهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن !
کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم !
ماکسیما در افغانستان حدود 6 میلیون تومانه ، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم !
علف هم نشدیم حداقل به دهن بزی شیرین بیایم !
عروسک هم نشدیم یکی بغلمون کنه !
شارژر هم نشدیم بقیه رو شارژ کنیم !
شامپو هم نشدیم ملت تو کفمون بمونن !
حدودا 9 ساله بودم؛ تفريحم اين بود که وقتي جوراب پوشيدم، پامو روي فرش بکشم و به يه
نفر ديگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!
يه بار توي يه کتاب خوندم که اين کار رو با دمپايي ابري اگه انجام بدي،
جرقه ي قوي تري مي زنه. اين مطلب توي ذهنم مونده بود......
رفته بوديم خونه مادربزرگم عيد ديدني، ديدم کنار سالن يه دمپايي ابري هست.
يه مرتبه افکار شيطاني به سراغم اومد...
رفتم پوشيدم و عين مونگو? حدود نيم ساعت پامو رو زمين مي کشيدم!
بعد رفتم جلوي همه انگوشتمو زدم به نوک دماغ بابام!!!!
آنچنان جرقه اي زد..... که فکر کنم کل محل صداشو شنيدن!!
موهاي جفتمون عين برق گرفته ها سيخ شده بود و
همه مات و مبهوت نگاه مي کردن و نمي فهميدن چه اتفاقي افتاده!
از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگين وارد شده، چيزي يادم نمياد!!!