خودتو به هر دری بزنی…
هر حرفی میزنی…
گاهی سکوت میکنی…
قدم میزنی…
چشمهاتو میبیندی…
بهونه میگیری…
قهر میکنی…
آشتی میکنی…
تا عشقت بفهمه که امروز براش…
دلـتـنـگ شدی…
مطمئن باش تو مال هرکی که باشی از دنیای من بیرون نمیشی
با صدای سکوت دوستت دارم تا دنیا دنیاست
نه با ارزش ... خدایا به من توفیق تلاش در شکست صبر در نومیدی رفتن بی همراه کار بی پاداش فداکاری در سکوت دین بی دنیا عظمت بی نام خدمت بی نان ایمان بی ریا خوبی بی نمود عشق بی هوس تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی انکه دوست بداند روزی کن
شاعر سکوت کرد به آخر رسیده بود از قله های عشق به بستر رسیده بود از خود گریخت رفت به هر ﮐس که سر کشید تنها به یک نبودن دیگر رسیده بود برگشت خاطرات خودش را مرور کرد دوران تلخ شاعریش سر رسیده بود هی سعی کرده بود شروعی دوباره را از هر چه بد که بود به بدتر رسیده بود جرأت نداشت باز کند پوچ محض را تنها دویده بود و به یک در رسیده بود تعبیر عکس داد سرانجام مرد را خواب کلاغ که به کبوتر رسیده بود از دشمنان صراحت شمشیر زهر دار از دوستان صداقت خنجر رسیده بود از زن که علت همه ی هیچ مرد بود تنها عذاب و رنج مکرر رسیده بود شاعر هنوز آنور دنیا ادامه داشت هر چند زن به مصرع آخر رسیده بود
خب وقتی اونیکه باید بفهمه...نمیفهمه باید داد کشید و بهش فهموند...
1392/05/14 - 01:39اوهوم........
1392/05/14 - 01:41