بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم گرچه می دانم که عمری در غریبی زیستم رو به روی آینه شب تا سحر غم می خورم تا بفهمم عاقبت در جستجوی کیستم
بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم گرچه می دانم که عمری در غریبی زیستم رو به روی آینه شب تا سحر غم می خورم تا بفهمم عاقبت در جستجوی کیستم
درد و دل یک دختر
دختری هستم به سن سی و سه فارغ از درس و کلاس و مدرسه
مدرک لیسانس دارم در زبان دارم از خود خانه و جا و مکان
مرغم و خواهم زبهر خود خروس مانده ام در حسرت تاج عروس
مبل واسباب ولوازم هرچه هست پنکه وسرویس خواب وفرش وتخت
هست موجود وجهازم کامل است پول نقد و زانتیا هم شامل است
هرچه گوئی هست وتنهاشوی نیست برسرم گیسو و زلف و موی نیست
ترسم از بی شوهری گردم تلف بر دهانم آید از اندوه کف
کاش جای این همه پول و پِله گیر میکرد شوهری توی تله
میشدم عبد و کنیز شوی خود می نمودم چاره درد موی خود
گیسوانی عاریت چون یال اسب می نشاندم بر سرم با زور چسب
زلف خود را چون پریشان کردمی حتم دارم در دلش جا کردمی
آنچنان شوری زخود برپاکنم تاکه شاید در دلش ماًوا کنم
بارالها تو کرم کن شوی را خود مرتب میکنم این موی را
هشدار: خانومای عزیز میدونید که قرن بی شوهریه!!
پس دست به کار بشید تا بو ترشیدتون در نیومده
اشک حسرت چهره ام را می گداخت
دیگر از غم،طاقت و تابم نبود
زانکه در این کوره راه زندگی آسمانم بود و مهتابم نبود
پرده ی جانکاه ظلمت را بسوز !
ای دل من شعله ی آهت کجاست؟؟
جانم از این تیرگی بر لب رسید آسمان عمر من ! ماهت کجاست ؟؟
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند
غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ا
ی عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت
این منم چون گل یاس نشستم سر راهت
تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم
اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم
اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد ندیده
تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه
ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم
تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم
ای که خود سایه بالای سرم میباشی
مایه برکت چشمان ترم میباشی
کمکم کن که دوباره به تو محتاج شدم
باز در معرکه چشم تو تاراج شدم
چند وقت است مرا عاشق خود ساخته ای
آتش عشق به این غمکده انداخته ای
چند سالست که از چشم تو محروم شدم
باز قربانی این سنت مرسوم شدم
من به چشمان اهوراییت ایمان دارم
با که گویم که ترا دوست تر از جان دارم
همه دار و ندارم همه چیزم هستی
و بقول دل غمدیده عزیزم هستی
شیوه چشم تو آموخت که عاشق باشم
پای چشمان نجیب تو شقایق باشم
وقتی شبانگاه به درون سرچشمه های آب غوطه ور میگردد دهکده ام در میان فام هایی گنگ ناپدید میشود. از دور دست ها بخاطر میآورم غور غور قورباغه ها را نور ماه را، گریه های غمناک جیرجیرک را. زمین ها ناقوس های کلیسای وسپر را میبلعند اما من از صدای آن ناقوس ها مرده ام. ای غریبه، از بازگشت محبت آمیزم از کوهستان ها نترس من روح ِ عشق هستم از سواحل دریاهای دور دست به خانه بازگشته ام.