ashkan
یه روز یه لامپه میره تو سرزمینِ گلابیا . . . ادعای پیغمبری میکنه !
فرشاد
زدو دیده خون فشانم زغمت شب جدایی
رضا
هر که آید گوید: گریه کن، تسکین است گریه آرام دل غمگین است چند سالی است که من می گریم در پی تسکینم ولی ای کاش کسی می دانست چند دریا بین ما فاصله است من و آرام دل غمگینم
gha3m
نميخواهم دگر از زنده گانی کامرانی را
که سر کردم به چشمان تر ايام جوانی را
تو چون جا داری اي غم در دل مسکین ویرانم
نميخواهم دراين خلوت حضور شادمانی را