یافتن پست: #فراموش

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
یک رعیت زاده سلطانی بشد

همچو سلطانش مسلمانی نشد

گاه گاهی وقت خلوت می گزید

پوستین کهنه بر تن می کشید

جبه و دستار از سر می گرفت

کار دهقانی خود سر می گرفت

چوبدستی دست و زاد مختصر

فکر مردن داشت دایم مختصر

سرسرای قصر می گشت و طی بکرد

مثل چوپانان به خود هی هی بکرد

روزی آمد ناگهان از خادمین

دید سلطان در لباس اینچنین

گفت شاها از چه دهقانی کنی

با چنین دولت تو چوپانی کنی

داد پاسخ آن شه عادل ورا

گرچه سلطانم کنم شکر خدا

داد بر من مکنت و مال و مقام

ملک و کشور درگه و تخت و مقام

گاه گاهی میکنم بر جامه ام

پوستین و آن لباس کهنه ام

تا فراموشم نسازد اهرمن

وضع چوپانی و دهقانی من

هرکه در مکنت به زیر افکند سر

رزق افزون گیرد و افسر به سر

پند گیر عابد تو از صاحبقران

از مرام و رسم سلطان و شبان
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 11:10
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
سرود مجلس است اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه تو است

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف ها میکنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازی است که آموخت بگو

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصود و من نو سفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

راه خلوت گه خاصم به نما تا پس از این

می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم

خرم آن روز کزین مرحله بر بندم بار

و ز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظ شاید اگر در طلب گوهر وصل

دیده دریا کنم از اشک و در و غوطه خورم

پایه نظم بلند است و جهانگیر بگو

تا کند پادشه بحر دهان پر گهرم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 10:49
+4
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
انصاف نیست ...


رفتن آدمها با خودشون باشه فراموش کردنشون با ما
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 00:48
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
گلهاش توی دستش بود,نشسته بود لب جدول
 رفتم نشستم کنارش
 گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟
 گفت:بفروشم که چی؟
 تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر
 دیشب حالش بد شد و مرد
 با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟
 گفتم:بخرم که چی؟
 تا دیروز میخریدم برای عشقم
 امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!
 اشکاشو که پاک کرد,یه گل بهم داد
 با مردونگی گفت:بگیر
 باید از نو شروع کرد
 تو بدون عشقت,من بدون خواهرم…!.. 

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 00:47
+4
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
دلت تنگ یک نفر که باشد !

تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد ؛

و لحظه ای فراموشش کنی ،

فایده ندارد .... تو دلت تنگ است ،

دلت برای همان یک نفر تنگ است !

تا نیاید ... تا نباشد ....

هیچ چیز درست نمی شود
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 20:48
+5
saman
saman
در CARLO
تو را دوست میدارم...
چه فرق مى کند که چرا؟!!
یا از چه وقت!
یا چطور شد که...!!
چه فرق می کند؟!
وقتی تو باید باور کنی... که نمی کنی!
و من باید فراموش کنم... که نمی کنم!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 17:31
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
@NEGAR1992


هی !

فراموشی از این جانب محال است

نمیدانم از آن جانب چه حال است ؟
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 16:23
+4
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO

خاموشی بهانه است...

 


مشترک موردنظر قصد فراموشی دارد!!...

دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 10:57
+6
be to che???!!
be to che???!!

ﺍﮔﻪ ﺑﮕﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﻭﻧﯿﻪ ﻛﻪ ﻋﺎﺷﻘﺸﯽ ﭼﯽ ﻛﺎﺭ


ﻣﯿﻜﻨﯽ؟(لطفا جواب)

.1 ﻣﯿﺮﻡ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﮕﻢ ﺩﺱ ﺩﺱ

.2 ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺘﻢ

.3 ﺁﺭﺯﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ

.4 ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ

.5 ﺧﻼﯾﻖ ﻫﺮﭼﻪ ﻻﯾﻖ

.6 ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ

.7 ﻣﯿﮕﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻙ

 

3 دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 02:42
+4
be to che???!!
be to che???!!

اين متن رو بخونيد بي نظيره!!!





قصاب با ديدن سگي كه به طرف مغازه اش نزديك مي شد حركتي كرد كه دورش كند اما كاغذي را در دهان سگ ديد. 
كاغذ را گرفت. روي كاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسيس و يه ران گوشت بدين». ۱۰ دلار همراه كاغذ بود. 

قصاب كه تعجب كرده بود سوسيس و گوشت را در كيسه اي گذاشت و در دهان سگ گذاشت. 
سگ هم كيسه را گرفت و رفت. 

قصاب كه كنجكاو شده بود و از طرفي وقت بستن مغازه بود تعطيل كرد و به دنبال سگ راه افتاد. 
سگ در خيابان حركت كرد تا به محل خط كشي رسيد. با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد. 
سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهي به تابلو حركت اتوبوس ها كرد و ايستاد. 
قصاب متحير از حركت سگ منتظر ماند. 

اتوبوس امد, سگ جلوي اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه كرد و به ايستگاه برگشت. صبر كرد تا اتوبوس بعدي امد دوباره شماره آنرا چك كرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالي كه دهانش از حيرت باز بود سوار شد. 
اتوبوس در حال حركت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بيرون را تماشا مي كرد. پس از چند خيابان سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ايستاد و سگ با كيسه پياده شد. قصاب هم به دنبالش. 

سگ در خيابان حركت كرد تا به خانه اي رسيد. گوشت را روي پله گذاشت و كمي عقب رفت و خودش را به در كوبيد. اين كار را باز هم تكرار كرد اما كسي در را باز نكرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روي ديواري باريك پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت. 
مردي در را باز كرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ و كرد. 
قصاب با عجله به مرد نزديك شد و داد زد: چه كار مي كني ديوانه؟ اين سگ يه نابغه است. اين باهوش ترين سگي هست كه من تا به حال ديدم.

مرد نگاهي به قصاب كرد و گفت: تو به اين ميگي باهوش؟ اين دومين بار تو اين هفته است كه اين احمق كليدش را فراموش مي كنه.

پائولو كوئليو

نتيجه اخلاقي: اول اينكه مردم هرگز از چيزهايي كه دارند راضي نخواهند بود. و دوم اينكه چيزي كه شما آنرا بي ارزش مي دانيد، بطور قطع براي كساني ديگر ارزشمند و غنيمت است. سوم اينكه بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است. پس سعي كنيم ارزش واقعي هر چيزي را درك كنيم و مهم تر اينكه قدر داشته هاي مان را بدانيم

 


 

دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 02:07
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ